کتاب از معراج برگشتگان (جلد دوم) نوشته حمید داودآبادی شامل خاطرات این رزمنده از حال و هوای دفاع مقدس و رزمندگان در جنگ تحمیلی میباشد.
آن چه در کتاب از معراج برگشتگان بیش از هر چیز دیگر نمود دارد، نه صحنههای فجیع و شکنندهی جنگ و نبرد بیامان، که دوستیها، رفاقتها، معنویات و روابط اسلامی و انسانی افراد در اوج گیرودار جنگ با یکدیگر میباشد. حمید داودآبادی با پایان جنگ در سال ۱۳۶۷ جذب سیستم اداری شد و سعی کرد به زندگی عادی خود ادامه دهد، ولی خاطرات و آن چه در روزهای عشق و حماسه شاهدشان بود، باعث شد تا به تفکر بیفتد و جایگاه اصلی خویش را بجوید. تغییر ۱۴ شغل دولتی طی ۱۰ سال از ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۷ به او فهماند که جای او نه در ادارات سیستماتیک، که در عرصهی فرهنگی آن هم دفاع مقدس است. نویسنده کتاب از معراج برگشتگان سعی کرده تا خواننده را از دوران کودکی خود و سرگرمیهای کودکانه تا صحنههای حماسی انقلاب اسلامی و روزهای سخت دوستی و جدایی در جنگ، همراه کند. بدون شک نثر سادهی کتاب، شوخ طبعیها در بدترین شرایط جنگ، به سخره گرفتن مرگ و زندگی، و حتی بازیگوشیهای کودکانه در وحشتناک ترین صحنههای خون و آتش، خواننده را به همزاد پنداری وامیدارد و تصاویر زیبایی از آن فضای معنوی ارائه میدهد.
همراه بقیهی بچههای گردان تخریب، مشغول پاکسازی معبرهای میدان مین در منطقه بودیم. چند روزی بود که عملیات در غرب کشور شروع شده بود. من بودم و حاجمحسن و یکی دوتا دیگه از بچههای تخریب. من از سمت چپ شروع کردم و حاج محسن خودش آستینها رو بالا زد و از سمت راست وارد میدان مین شد. میخواست خودش کنار بچهها و دوشادوش اونها توی میدان باشه.
پای راست حاج محسن، به خاطر جراحتهای قبلی خم نمیشد. به همین دلیل بود که نمیتوانست راحت هر دو پاش رو خم کنه و بنشیند زمین. عادتش این بود که از کمر دولا میشد، انگشتانش رو باز میکرد و میبرد لای شاخکهای مین والمری. همه میدونستیم که الان حاجی چی میگه: «گوگوری مگوری... بیا بغل عمو...!» شاخک رو میپیچوند، چاشنی رو درمیآورد و اون رو خنثی میکرد.
همهمون میخندیدیم. نگاهم به مینهای جلوی دستم بود، ولی نیمنگاهی هم به حاجمحسن میانداختم. صدای «گوگوری مگوری»اش همه رو میخندوند. یک مین رو از خاک درآوردم و گذاشتم کنار.
برگشتم نگاهی به حاج محسن انداختم که دیدم انگشتانش رو برد لای شاخکهای یک والمری. خواستم پهلوی خودم با حاج محسن تکرار کنم گوگوری مگوری... حاجی شروع کرد به گفتن گوگوری مگو... منتظر بودم حاجی بقیهی حرفش رو بزنه که گرومپ! ناگهان انبوهی از ساچمهی فلزی و آتش و انفجار همه جا رو پر کرد. دود غلیظ و سیاه که خوابید، چشمم به حاجمحسن با آن ریش بلند حنایی افتاد، اما صورت و ریش حاج محسن رفته بودند...
خود مجتبی رضایی و «صادق آقایانی» هم پنجشنبه اول بهمن، در عملیات بیت المقدس 2 در ماووت به شهادت رسیدند.