کتاب سلحشور 16 ساله، کاری از گروه فرهنگی هنرمند شهید محمدعلی معصومیان؛ به روایت زندگی غواص شهید هاشم آقاجانی میپردازد که به قول و روایت رفیق شهید، خاطراتش یکی یکی مثل قاصدک بر صفحهی افکارش مینشینند.
به یاد اولین اعزامی میافتد که با وی داشته. یا وقتی در منطقه، او ماتِ بمباران هواپیمایی دشمن شده بود و دهانش باز مانده بود، هاشم شکار لحظهها کرد و از آن دهانِ باز و آسمانِ بالای سرش عکس گرفت.
خاطرهی آن روز که ندانسته آب و نفت را قاتی کرده و ریخته بود روی سرش تا سرش را بشوید... خاطرهی کله پاچه و پاک کردن پُرحوصله اش... آه که این قاصدکها چقدر فراواناند. تا چشم کار میکند پرواز قاصدکهای خوش خبر را میبیند که خاطرههای هاشم را بر شانهاش نشاندهاند. دورش پر شد از قاصدک ...
لبخند هاشم
به روایت خواهرها، انسیه، هاجر، انبیا، خیرون، حورا، عذرا
خوراکیهایی که در مدرسه میگرفت را نمیخورد. میآورد خانه تا باهم بخوریم. به روزهایی عید نوروز هم که نزدیک میشدیم آن خوراکیها را جمع میکرد برای شب عید. هیچ بچهای آن روزها چنین کاری نمیکرد. این همه دلسوزی و محبت نمونه نداشت. اصلاً به فکر هم سن و سالهایش خطور نمیکرد چنین کاری. حواسش به مادربزرگمان هم خیلی جمع بود. برای او هر کاری میکرد تا خوشحالش کند. گاهی از آن خوراکیها به مادربزرگمان هم میداد.
*
شوخیهایش هم که معروف بود. زمانی که جبهه میرفت میگفت: «خواهر، اگر من اسیر شدم حاضری بچهت رو در ازای آزادی من بدی؟» ما که سرخ و سفید میشدیم و شرمنده، میگفت:«نه؛ بعیده چنین کاری بکنی!» میگفتیم:«هاشم جان،تا کی میخوای بری جبهه؟ کمی هم بمون پیش ما. به زندگیت مشغول شو! زن داری، بچه داری. ما هم دل داریم. چقدر نگران باشیم تا برگردی؟» میگفت: «خجالت نمیکشید از حرفی که میزنید؟ شما شش تا برادر دارید و تا الآن پای هیچ کدومشون نرسیده به جبهه. حالا که یکی از برادرهاتون داره میروه، شاکی هم میشید؟» میگفتیم: «داداش، هرکس به اندازۀ وسع خودش وظیفه داره.
تو هم دین خودت رو ادا کردی.» میگفت: «نه؛ چطور من بشینیم توی خونه، پیش خانواده، کنار زن و بچهم؛ اما جوانهای این مملکت مثل گل توی جبههها پرپر بشن؟ چطور بمونم توی شهر خودم در حالی که به خاطر حفظ اسلام خون بچههای ما داره ریخته میشه.» میگفت: «من بمونم خونه؟ محاله، محال!» میگفت: «اگر شهید شدم، ان شاءالله جنازۀ من دیر به دست شما میرسه.» همین هم شد. 10 سال طول کشید تا پیکرش برگردد.