کتاب پلاسما، اثر فاطمه شایان پویا؛ رمانی است رئال و زاده ذهن نویسنده که به روایت دختری به نام شیما میپردازد که تغییر و تحولاتی که در دهههای شصت و هفتاد رخ داده است، او را درگیر خود کرده که آیا او هم باید همراه با این تغییرات اجتماعی، ارزشها و معیارها خود را نیز تغییر دهد؟
و یا آیا نیازهای فطری و عاطفی انسان و مسائلی که به درونیات و عواطف و احساسات ما مرتبط است تابع شرایط زمانه و دگرگونیهای اجتماعی و محیطی است؟ برای دانستن سرنوشت شخصیت رمان میتوانید با مطالعه کتاب پلاسما با او همراه شوید.
پلاس/+ عشق
صدای کشیده شدن پردۀ صورتی رنگ، کاوه را به خود آورد. سرش را بالا گرفت و نور طلایی خورشید توی چشمهایش زد. «چرا صبحانهترو نخوردی، پسرم؟! «با شما هستم. صبحانه؟!» کاوه شرمنده لبخند زد: «ببخشید. ممنون. میل ندارم.» خدمۀ چاق و مسن بیمارستان میز صبحانه را کنار زد و گفت: «ضعیف میشی آخه. همراه هم که نداری.» دستکشش را درآورد و یک لقمه گرفت و به زور داد دستش.
کاوه نگاهش را به چشمهای مهربان و چروکهای خنده روی صورت پرستار دوخت و گفت: «مادرم هستن، ولی بیشتر مجبورن پیش پدربزرگم بمونن چون نیاز به پرستاری دارن. نمیشه زیاد تنهاشون گذاشت.» خدمه اخم کرد: «پس خودت باید مواظب خودت باشی که نیستی.» کاوه سر به زیر انداخت و دست برد در موهای پرپشت مشکیاش. پیرزن ادامه داد: «من چند بار اومدم دیدم چیزی نخوردی. ناراحت نشستی و با این تسبیح که برات آوردم، ذکر میگی یا خوابیدی. فکر کن من مادرت. کاری داشتی بگو.» کاوه صاف شد. چند باری نگاهش را بین خدمه و زمین جا به جا کرد.
عاقبت آب دهانش را به سختی فروبرد و گفت: «راستش...» پیرزن تند ابرو بالا انداخت: «راستش چی؟» کاوه تلاش کرد خونسرد ادامه بدهد: «این دو روزه هی دارم از پرستارا میپرسم، جوابم و نمیدن. خودمم تا الان نتونستم بلند شم و برم دنبالش.» خدمه نشست لبۀ تخت و پرسید: «دنبال چی، پسرم؟!» «خانم توفیق.» «دکتر توفیق؟» «نه! گمونم اسمش شیما توفیقه. دو روز پیش با من آوردنش اینجا. تو یه آمبولانس بودیم. حالش خوب نبود. خون ریزیش خیلی زیاد بود».