کتاب گرای باقر، خاطرات شفاهی باقر نیک سخن، دیدهبان لشکر 17 امام علی بن ابیطالب(علیهالسلام) در دوران دفاع مقدس است که به قلم شیوا و روان امیرحسین انبارداران به رشته تحریر درآمده است. این کتاب در انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است. خاطرات باقر نیک سخن از آن جهت خواندنی است که منظر او با منظر سایر رزمندگان حاضر در 8 سال دفاع مقدس، یک تفاوت اساسی دارد و آن هم این که او اکثر صحنهها و لحظات حمله و دفاع را از ارتفاع برجکهای دیدهبانی تماشا میکند. همین باعث شده است تا قوه تحلیلش در نبردها با دیگران متفاوت باشد. از آنجا که باقر نیک سخن با دستِ بستۀ جمهوری اسلامی در تامین مهمات سنگین برای ادوات و توپخانه کاملاً آشناست، هرگز به ماندن در بالای دکل دیده بانی اکتفا نکرده و در لحظات سخت و نفس گیر جنگ، کنار نیروهای خطوط اول قرار میگیرد و از آن جا گلولهها را هدایت میکند تا گلولهای هدر نرود.
ننه یک دنیا خودش را سرزنش کرده بود که اسمم را نگذاشته باقر؛ وقتی آب جوش سماور روضۀ زنانۀ همسایه همۀ بدنم را سوزانده و جزغاله کرده بود. تولد من حوالی روز شهادت امام محمد باقر (ع) بوده، وقتی در دوسالگی با آب جوش میسوزم، مادر به این فکر می افتد اگر اسمم را گذاشته بود باقر، شاید نمیسوختم! عمه خانم، مادر شهید احمد غفاری، به ننهام گفته بود: «راضیه! این بچه دیگر برای تو بچه نمیشود.» گفته بود «بوی تعفن گرفته»، گفته بود «خودت را اسیر نکن به پای یک بچۀ مرده»، گفته بود «خدا کریم است و دوباره پسر نصیبت میکند تا جنست جور بشود و دخترت فاطمه از یکی یک دانهای دربیاید.» نور ببارد به قبر معصومه خانم نادری، زن عمو مصطفی؛ تا وقتی زنده بود، همین ماجرای حرفهای عمه به ننهام را برای خودم و دیگران میگفت، و... حکمت و بزرگی خدا را! خیلی حرفهای دیگر هم گفته بود عمه خانم! ننه فقط شنیده بود. بوی تعفنِ بدن سوختۀ تنها پسرش را تحمل کرده بود، حدود دو هفته بی خوابی کشیده بود، متوسل شده بود به امام باقر، التماس کرده بود به آقا... نمیدانم، شاید به امامزادۀ نزدیک خانه مان، حرم حضرت موسی مبرقع هم رفته و دخیل بسته باشد به ضریح پسر امام جواد. خبر ندارم، فقط میدانم و میشنیدم مرا نظرکردۀ امام باقر میدانست. جنگ هم که شد، خیالش راحت بود. همیشه به من میگفت: «تو زنده می مانی، امام باقر تو را به من برگرداند، بعد از حدود دو هفته التماس و یک دنیا نذر و نیاز.»