کتاب سلفی با خرابکار نوشتهی طاهره مشایخ می باشد و نشر صاد نیز آن را منتشر کرده است. این کتاب، داستان نوجوانی را روایت می کند که در نمایشگاه عکاسی از عکس های دوران انقلاب، عکسی با شباهت بسیار زیاد به یکی از نزدیکانش مواجه می شود و می خواهد سر از ماجرا در بیاورد. همچنین رتبه دوم رمان کودک و نوجوان جشنواره انقلاب را نیز از آن خود کرده است.
کتاب سلفی با خرابکار، داستان جذاب نوجوانی به نام یونس را به تصویر می کشد به طور اتفاقی عکسی از یکی از اقوام مادری اش در نمایشگاه عکسهای دوران انقلاب، به عنوان مرد ساواکی میبیند. نمایشگاهی که در یک زندان که ساواکیان شکنجه های خود را در آنجا انجام می دادند و مبارزان سیاسی را نیز در آن جا حبس می کردند و حال، تبدیل به موزه عبرت شده، دایر بود. این اتفاق چنان عجیب است که باعث شکفتی یونس و دوستش می شود و این شباهت به حدی زیاد است که یونس نمیتواند در برابر کنجکاوی خود مقاومت کند و بسیار هم سر در گم می شود، چرا که شنیده بود تمام افراد خانواده انقلابی بوده اند نه ساواکی. برای همین تمام سعی خود را میکند راز این فرد و این ماجرا را کشف کند.
شما دربارهی داستان سلفی با خرابکار چه فکری میکنید؟ اگر این اتفاق برای شما رخ میداد آیا ماجرا را پیگیری نمیکردید؟ به نظرتان یونس میتواند دلیل این شباهت را پیدا کند؟
رمان سلفی با خرابکار چنان هیجان انگیز است که یکی از کتاب های به یادماندنی خواهد شد که تا به حال خوانده اید.
نسخه الکترونیک کتاب سلفی با خرابکار را می توانید از طریق نرم افزار فراکتاب دانلود کرده و سپس آن را در کتابخوان فراکتاب مورد مطالعه قرار دهید.
طاهره مشایخ، نویسنده کتاب سلفی با خرابکار، در این رمان به سراغ کنجکاوی های یک نوجوان رفته و در پیچ و تاب همین کنجکاوی ها پرده از یک راز خانوادگی برداشته می شود.
داستان از روزی که یونس به همراه دوستش به یک نمایشگاه عکسهای انقلابی می روند، آغاز میشود. تصویری در نمایشگاه، مظر او را به خود جلب می کند، توصویر یک شکنجهگر ساواکی. از قضا بسیار شبیه پسر شهید مادربزرگش می باشد. یونس بسیار گیج و سردرگم می شود، ساواکی کجا و شهید کجا؟
یونس ابتدا به سراغ مادرش می رود و سوال هایش را می پرسد، ولی مادر کلافه می شود و جواب درست و حسابی به او نمی دهد. حتی مادر و بقیه از او می خواهند دست از این کنجکاوی هایش بردارد تا این که معلم پرورشی مدرسه آقای سماک به کمکش می آید و نمونه عکس نمایشگاه را به او می رساند. اما همین که یونس عکس را به مادربزرگش نشان می دهد، مادربزرگ از شدت ناراحتی، سکته می کند.
در بحبوحه این اتفاق و با اوج ناراحتی و عذاب وجدان از سکته مادربزرگ، یونس به خانه بر می گردد تا قاب عکس خانه ی مادربزرگ را بردارد که ناگهان متوجه می شود، در پشت قاب عکس نامه ها و عکس هایی پنهان شده است. اگر این مرد ساواکی شهید شده است!!! پس این نامه ها و عکس ها از کجا؟...
بــه پلّه های ایوان که می رســم، با دیدن جای خالــی کفش های مامان تاجی حالم می گیرد. خوشحال باشم یا ناراحت؟ ا گر خانۀ خودش رفته باشد، می توانم بروم پیشش. همان دم ایوان صدا می کنم: «مامان تاجی، مامان تاجی.»
یوسف می آید دم در:
«شوهرخاله مامان تاجی رو برد.»
باورم نمی شود. شاکی می شوم:
«من که می رفتم مامان تاجی بود که.»
نان را می برم آشپزخانه. مامان ظرف و ظروف را جا به جا می کند:
«علیکِ سلام.»
- سلام. چرا رفت؟ من هنوز ندیده بودمش؟ رفت خونە خودشون؟
- شوهرخاله باید می رفت مأموریت، اومد همه رو برد.
عصبانی می شوم:
«یعنی تو همین یه ساعت که من نبودم، مأموریت پیش اومد؟ یعنی هیچ کس دیگــه نمی تونــه بــره پیش خالــه؟ خاله هــم مامان تاجی رو برای خــودش تصاحب کرده.»
- یونس تو خوبی؟ یعنی تو نمی دونی خاله توی ماسال غریبه؟ تنهاس؟
هم شــرمنده هســتم، هم شا کی. می روم توی اتاقم. کتاب تازه را ورق می زنم. حوصلــه نــدارم. می روم پیش راحیل. کتاب را نشــانش می دهــم. مثل حرفه ای ها کتاب را توی دستش می گیرد:
«این رو نخوندم؛ ولی اسم نویسنده اش رو شنیدم.»
از صحبت هــای آقــای ســماک برایــش می گویــم. گل از گلــش می شــکفد. سرخ و سفید می شود و هی کتاب را ورق می زند. کتاب را از او می گیرم:
«بده به من؛ امانته. جیگر زلیخا شد این قدر ورق زدی.»
ســردرد دارم. پیشـانی ام هم می سوزد. دلستر یخی توی گردنم با موتورسواری غروب کار دستم داده. سیامک چند بار تک زنگ زده. پیام می دهم:
«آخه کی حاضر می شه بیاد چهارتا غول بیابونی رو تشویق کنه؟»
می نویسد:
«مثل دخترا نشستی کنج خونه از دنیا بی خبری. الان مردم پول می دن بلیت می خرن می رن اون سر دنیا تا یه کشتی کج ببینن یا دور رینگ مبارزە قهرماناشون رو تشویق کنن. حالا که یه فرصت مفت گیرت اومده، داری ناز می کنی.»
اصــرار دارد از دوســتان کلاس زبانــم یار جور کنم. حواســش نیســت که پروندە کلاس زبانم از پارســال بســته شــده. از تنبلی زبان را گذاشته ام کنار. یوسف تکّه ای کاغــذ مــی آورد تــا راحیل برایش هواپیما درســت کنــد. یک تکّه هم بــه من می دهد تــا برایــش قایق درســت کنم. تندتنــد یک قایق برایش درســت می کنــم و می دهم دستش. راحیل قایق را می گیرد دستش:
«قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خا ک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشە عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند...»
نسخه چاپی کتاب سلفی با خرابکار را می توانید از طریق سایت و یا نرم افزار فراکتاب سفرش داده و خریداری نمایید.
مشخصات کتاب سلفی با خرابکار در جدول زیر آورده شده است:
مشخصات | |
ناشر: | نشر صاد |
نویسنده: | طاهره مشایخ |
تعداد صفحه: | 198 |
موضوع: | داستان ایرانی |
قالب: | چاپی و الکترونیک |