ساطع شدن آن نور بر قلب خالد او را با حقایقی شگفت، آشنا و از فردای آن روز زندگی برایش معنای دگرگونی پیدا میکند. گویی نیروی عجیب ایشان را به سوی حق و حقیقت سوق و از کفر و شرک و نفاق و جهل فاصله میدهد. در این بین آشنایی او با جعفر بن ابیطالب دریچهایست تا باخاندان بنیهاشم و محمد بن عبدالله بیشتر آشنا گردد.
گزیده کتاب نجیب بنیامیه
جلوتر از من میدوید و دنبالش میدویدم، اما توانایی او را نداشتم. برخلاف من که در بالارفتن از پله ها نفسم درنمیآمد، هیکلی چابک داشت و در تیزبودن، به پدرش، ابوسفیان، رفته بود. آخرین پله را بالا رفت و با همان قبای دراز و چاکدار که سرخیاش نشان از بنیامیه داشت، به طرف من چرخید.
- تعجیل کن خالد! الساعه صدای مادرم درمیآید!
هوای مکه گرم بود و جنبوجوش کودکانۀ ما بر گرمای آن میافزود. طَیلَسان بزرگی که تا سرحد شانههایم میرسید و پوست نازکم را در برابر آفتاب تند حجاز محافظت میکرد، گشودم. عرق از کنار موهای کمپشتم راه گرفته بود و راهی سیبک گلویم میشد. دکمۀ آستینهای گشاد جُبّهام را باز کردم تا اندکی هوا درون بدنم رفتوآمد کند، اما بیفایده بود.
- کمی صبر کن برادر. گویا از زجردادن من لذت میبری.
قهقهۀ مستانهای سر داد، از نردبان بلند و چوبی پشتبام بالا رفت و پرچم مشکی بالای سردر خانه را به نشانۀ استراحت پایین کشید تا مادرش بیارامد. تقریباً بر همگان روشن بود که هند عصرها کسی را به حضور نمیپذیرد و تنها با ابوسفیان خلوت میکند، مردی که آوازهاش موی بر اندام عرب و عجم سیخ میکرد و شاید از همین رو هند از قدم زدن در کنارش خرسند بود، احساس غرور میکرد و به باقی زنان بنیاُمیه فخر میفروخت.