کتاب شام شوکران، یک داستان عاشقانه نیست... داستان یک سرخوردگی است... روایت یک طوفان عاطفی... گویش ساده یک احساس محبتآمیز، این داستان یک جرعه است، یک جرعه از جامی پر از شوکران. این یک داستان عاشقانه نیست... این روایت شیوای زندگی مردی است که دنیا را در دستانش میدید و فکر می کرد که برای داشتن، خواستن کافی است. این داستان، حکایت دلِ به خاک و خون کشیده ی یک مرد است. به همین سادگی... به همین پیش پا افتادگی!
مسیح سرش را پائین انداخت و در حالیکه انگشتش را گوشه میز می کشید، گفت: وقتی مادرت زنگ زد و با گریه خواست که خودم را به سرعت برسانم، منتظر هر چیزی بودم جز دیدن تو اینجا و پشت میلههای زندان...! من... خودم را برای هر کمکی آماده کرده بودم جز... قبول وکالتِ تو...!