کتاب یه سر و دو گوش، اثر رامبد خانلری، مانند «در رؤیای بابُل» به زندگی نوجوانی خیالپرداز میپردازد که درگیر مسئلهای جدی میشود؛ اما دیگران به خاطر خیالپرداز بودن او مسئلهاش را جدی نمیگیرند و همین مسئله زندگی همۀ آدمهای داستان را تحتالشعاع قرار میدهد.
با تعجّب از اتاق بیرون رفتم و توی خانه دنبال مامان و بابا گشتم. این اتفاق بیسابقه بود؛ اینکه مامان و بابا بیخبر من را توی خانه بگذارند و جایی بروند. شاید چون دوقلوها خانهی ما بودند، خیالشان راحت بود. وقتی توی اتاق بر گشتمرو به دوقلوها گفتم: «به نظرتون مامان و باباهامون امروز یه کم عجیب نشدن؟» پارسا روی تخت را کنار زده بود و داشت اسپری من را روی تشک خالی میکرد. هم میخواست بوی تشک را از بین ببرد، هم هالهی گرد کدری را که روی تشک مانده بود. بوی تشک را نمیدانم، اما هالهی کدر هنوز به قوت خودش باقی بود که پارسا رویهی تشک را سر جای خودش برگرداند و گفت: «بفرما! عین اولش شد.» پیام میخواست چیزی به پارسا بگوید که تلفن همراهش زنگ خورد.
رو به من گفت: «سرحسامه.» و بعد تلفنش را جواب داد. «سلام... آره... .» همین کل مکالمهی پیام و سرحسام بود. پیام روبه من گفت: «قطع کرد... . پرسید پیش توییم؟ بعدش هم گفت داره میآد اینجا.» پارسا غر زد: «خب بهش میگفتی گراز باید اول به خود کیا بگی، بعد سرترو مثل گاو بندازی پایین بیای خونه شون.» سرحسام زودتر از چیزی که فکر میکردم خودش را رساند. وقتی رسید، طبیعی بود. همان جلو در به من گفت: «حالا که "کریس رونالدو" اومده منچستر، باید تیممرو عوض بکنم. من مرد تیمهای بی بضاعتم.».. .