هر روز که به اتاقم می آید و می خواهد داستانم را برایش بخوانم، هر بار که پس از روایت رویدادها، این پرسش و پاسخ ها در میان ما تکرار می شود، هر بار که از او می پرسم مگر خودش این حوادث را برای من تعریف نکرده است، خاموش می شود و لبخند چهره اش رفته رفته رنگ می بازد. خودش هم رفته رفته رنگ می بازد و بی آنکه صورتش را از من برگرداند و بی آنکه
قدم از قدم بردارد، من و میز و اتاق و خانه را ترک می کند و برمی گردد. لابد به بیمارستان و به روی تخت و به زیر ملافه ی سفیدرنگش برمی گردد. در آنجا هم او را می بینم که در میان سفیدی ملافه اش رنگ می بازد و محو می شود. آنگاه من می مانم و این پرسش بی پاسخ. من می مانم و تمام این پرسش های بی پاسخ وحشتناک. من می مانم و مسئولیت حوادث این داستان، مسئولیت یک زندگی که به فاجعه می انجامد...
وقتی به عنوان یکی از داوران نهایی «جایزه ی مهرگان ادب » این رمان (آخرین روزهای زندگی هلاله) را خواندم، خود را با اثری استثنایی مواجه یافتم و چه اندازه شاد شدم وقتی دریافتم نویسنده موطنی «کُرد » و فرهیخته و سرد و گر م دیده ی روزگار و زندگی است. متأسفانه هیچگونه نقدی بر این رمان برجسته نیافتم. دریغم آمد در برابر انبوه رمان های بی ارزش، بی هیچ تجربه ی زیسته و تنها با رنگ و لعاب فورمالیسم سطحی که ناگزیر به مطالعه ی آن هستم و گاه چند صفحه و فصل بیش نمی توانم خواند از چنین اثری ماندگار، به آسانی بگذرم.
نظر دیگران //= $contentName ?>
خیلی رمان قشنگی حتما بخوانید😍😘💕...