کتاب اسفار سرگردانی که مهم ترین شاهکار جبار غریب به شمار می آید، مانند بسیاری از رمان های او به سبک رئالیسم جادویی نوشته شده و اشاره هایی به اسطوره ها و افسانه های کهن خاورزمین و به ویژه کردستان دارد.
رمان به شکل انجیل ها به چهار کتاب تقسیم شده که هر کتاب خود شامل چندین فصل است. رمان دارای روایتی کمابیش آشفته و پیچیده است که در آن خاطره ها و فلش بک ها و حال و گذشته پشت سر هم می آیند و اگر خواننده هوشیار نباشد، رشته ی روایت از دستش خارج می شود و در میان داستان سردرگم می شود. روایت از اواخر داستان شروع می شود و سپس با روایت راوی ها و دفتر یادداشت های زنی که با عنوان «مادر یعقوب» از او نام برده می شود، به گذشته برمی گردد.
درون مایه ی اصلی رمان، از سویی کشتار و نسل کشی ارمنی ها به دست تُرکان جوان است که در خلال جنگ جهانی اول و در جریان پاکسازی های قومی و نژادی و مذهبی اتفاق افتاد، و از سوی دیگر نسل کشی کُردها به دست عوامل رژیم بعث است. جبار غریب در اسفار سرگردانی، سرنوشت این دو ملت را که در مقاطع تاریخی متفاوتی، سرگذشت کمابیش مشترکی داشته اند، به شکلی هنرمندانه به هم پیوند زده است.
حوادث رمان در فاصله ی زمانی سال 1915 تا زمان نگارش رُمان یعنی 2008 اتفاق می افتد. مکان وقوع داستان، بخش هایی از شرق و غرب (کردستان، ترکیه، فنلاند، آمریکا و...) را دربر می گیرد. شخصیت هایی با ملیت های مختلف (کرد، ارمنی، تُرک، ایرانی، فنلاندی، کره ای، آمریکایی و...) و نیز با ادیان و مذاهب متفاوت (مسلمان، مسیحی، یهودی و...) در رمان حضور دارند.شخصیت پردازی رمان بسیار استادانه است.
آنها هر سه، ژنیار مرادبیگ و کارولین و آرتوشکرده با هم در جستجوی کاکو پرواز کردند. آرتوشکرده این صحنه را هنوز در ذهن داشت که کاکو با آغوشی سرشار از بوی جنگل به خانه برمیگشت و همه جا را چنان از نظر میگذراند که گویی دنیا هماکنون آفریده شده و او اولین کسی است که آن را کشف میکند. آرتوش آنروز چشمان کاکو را به شکل چشمان یک پرنده میبیند... چشمان پرندهای که لذت گرمای بدن انسان را میفهمد و نگاهش همواره به آسمان است... چشمانی که هرگز در یک نقطه آرام نمیگیرند. آنروز کاکو یکباره و بیمقدمه گفته بود: «دیگه منتظر نمیمونم.»
او فراموشکارانه گفته بود: «منتظر چی؟»
کاکو همه چیز را روی دایره ریخته و گفته بود: «من باید برم دنبال این راز.»
مادرش هاج و واج پرسیده بود: «کدوم راز؟!»
کاکو خواسته بود بگوید: «یه راز در آنسوی دنیا». خواسته بود بگوید: «راز دختری که همیشه دنبالمه». خواسته بود بگوید: «رازی که اورانوس رو با خودش برد... راز دختر سبز... رازی که نامی نداره و درست نمیدونم چی هست... رازی که باید بسپارمش به دست یه شخص دیگه»؛ اما عجولانه گفته بود: «رازی که مثل خوره افتاده به جونم.»
نظر دیگران //= $contentName ?>
نسخه دیجیتال از کاغذی گرانتر ثبت شده...