کتاب چاه ششم، اثر مجید دهقاننصیری؛ به روایت مردی به نام منصور میپردازد که به خاطر بیماری، مجبور میشود برگردد به روستای خود و در آن جا زندگی کند.
این رمان به بررسی مسائلی چون امید و ناامیدی _ سعی و کوشش برای زنده ماندن و انسانیت پرداخته و هم چنین با توصیفات زیبا از روستا و طبیعت به مخاطب احساس نزدیکی به محیط و شخصیت های داستان را القا میکند. کتاب چاه ششم را به دوستداران رمانهای ایرانی با فضایی روستایی و خودمانی پیشنهاد میشود.
تابستان داغ
۵۱) زندانی
هر چند پنکه سقفی با تمام سرعتش حریف هوای داغ کلاس مدرسه نمیشد، اما دانههای عرقی که بر روی پیشانی منصور نشسته بود، بیشتر از شرم بود تا گرما. پشت سرش دو زن جوان و پرویز ایستاده بودند و داشتند به کمر لختش نگاه میکردند. دیانا درحالی که با گاز استریلی پشت او را پاک میکرد، گفت: «چطور تحمل کردین؟ الان سه ماه از اون انفجار گذشته؟ چرا زودتر نیومدی؟»
پرویز به جای منصور در پاسخ دیانا گفت: «این منصور به منم نگفته بود. خدا خوبش کنه. دیشب توی تخت که پهلو به پهلو شد، آه و ناله کرد. پیگیر شدم نشونم داد. فکر میکرد یه جوش چرکیه.»
«حتی اگر جوش چرکی هم بود، وقتی سه ماه دووم میاره، باید حتما به دکتر مراجعه کنین.»
«منم دقیقا همینرو گفتم. حالا فکر میکنین چیه خانم دکتر؟ این پیرمرد جوون سالم به در میبره یا نه؟»
«احتمالا یه دونه شنه که تو پوست فرو رفته. من همون روز انفجار گفتم برید عکس بگیرین.» این حرف را خطاب به منصور زد. اما باز پرویز پاسخش را داد: «مطمئنم که گفتین، اما این منصور همینه. همیشه بی خیال سلامتی خودشه. اگه دست خودش بود، تا الان توی تهران از دود و غبار مرده بود. شما هر وقت خواستین مجبورش کنین، به من بگین. فقط من حریف این پیرمرد میشم.».