به من گفتند تنها بیا. مجبور بودم همۀ مدارک شناسایی، تلفن همراه، دستگاه ضبط صوت، ساعت و کیف پولم را در هتلم در انتاکیۀ ترکیه بگذارم و با یک دفتر یادداشت و یک خودکار به ملاقاتشان بروم.
در عوض، قرار بود با یکی از افراد بانفوذ گروه صحبت کنم؛ شخصی که می توانست چشم انداز بلندمدت حکومت اسلامی عراق و شام، یعنی همان داعش را توضیح دهد. تابستان 2014 بود، درست سه هفته پیش از آنکه نام گروه با انتشار ویدئوی سَربُریدن جیمز فولی، روزنامه نگار آمریکایی، سر زبانها بیفتد. از همان زمان، گمان میکردم که داعش نقش مهمی در فضای جهادگرایی جهانی بازی خواهد کرد. تمرکز من در روزنامهنگاری، پوشش خبری جنگ طلبی اسلامی در اروپا و خاورمیانه برای نیویورک تایمز، رسانههای خبری مهم آلمانی و در حال حاضر واشنگتن پست است. من از ابتدا شاهد بودم که این گروه در چه شرایطی ریشه دوانْد؛ در دنیایی که در پی حملات 11 سپتامبر، دو جنگ به رهبری ایالات متحدۀ آمریکا و تحولات موسوم به بیداری اسلامی شکل گرفته بود. سالها بود که با برخی از اعضای آیندۀ آن مصاحبه میکردم.
با یک جفت چشم درشت قهوهای و موهای ضخیمِ سیاهِ فرفری به دنیا آمدم. والدینم تقریباً تنها مهاجران محلهمان در فرانکفورت بودند و من گهگاه کنجکاوی هم محلهایها را برمیانگیختم. چهرۀ عجیب و غریبی داشتم و چون شبیه آلمانیها نبودم، توجه همه را جلب میکردم. حتی در پارک، پدر و مادرها، بچههای خودشان را رها میکردند و شروع میکردند به تماشای من. اما سربازان آمریکایی که به همراه خانوادههایشان در فرانکفورت، در نزدیکی کلاتنبرگ اشتراسه ساکن بودند، صمیمانه با ما رفتار میکردند.
خانمی که من او را مادربزرگ آلمانی صدا میکردم، آنتیه ارت، بعدها به من گفت: «تو با تمام بچهها فرق داشتی، وقتی خلبازی در می آوردی و نق میزدی و اوقاتت تلخ میشد، همه عاشق این صورت بانمک و جذابت میشدند.»
بهار 1978 بود که به دنیا آمدم، در آستانۀ تحولات ناگهانی جهان اسلام. چند ماه پس از تولدم، رویدادهای ایران، عربستان سعودی و افغانستان، جهان اسلام را آشفته حال کرد و سالهای طولانی، کودتا و تهاجم و جنگ را بر آن تحمیل کرد.
ژانویۀ 1979 بود که شاه ایران سرنگون شد و با خانوادهاش فرار کرد. اول فوریۀ همانسال، آیتالله خمینی پس از سالها تبعید به کشورش بازگشت.