کتاب کما، اثر زیبای افسانه خلیلیراد، با قلمی شیوا و روان به روایت جوانی به نام مرتضی میپرازد که بر اثر یک اتفاق متوجه میشود، پدرش شهیدی است که از او مخفی کردهاند؛ چرا؟!! اگر به دنبال یک رمان خوب و عالی میگردید! با قهرمان کتاب کما همراه شوید.
طاقتم تمام شد، بهترین فرصت بود تا به مادر و بقیه بگویم که میدانم حقیقت شیرین زندگیام چیست. به پذیرایی برگشتم و رو به معصومه گفتم: اگر ممکن است بنشین حرفهایی دارم. معصومه معترضانه گفت: شروع نکن مرتضی... حرفش را قطع کردم و گفتم: اتفاقاً مشکلات قرار است حل بشود.
بیهیچ مقاومتی کنار مادرم نشست. مادرم گفت: چه میخواهی بگویی؟ با لبخند و آرامش گفتم: نگران نباشید، موضوع مهمیست که باید بدانید. نفسم را به بیرون هل دادم و گفتم: من همه چی را میدانم و میدانم من و معصومه از مادر یکی هستیم، اما این آقا پدر من نیست. معصومه چشم ریز و دقیق نگاهم کرد و رو به مادر گفت: طفلک دیوانه نبود که شد. ادامه دادم: معصومهجان، میدانم باورش سخت است، اما پدر من شهید مصطفی فاضل است، فرزند علی اکبر فاضل و عصمت خانم. مادرم هاج و واج نگاهم کرد و عارف با سوءظن مینگریست.
رو به مادر گفت: آخر نتوانستی جلوی دهانت را بگیری؟ معصومه حیرتزده پرسید: مگر حقیقت دارد؟ چه میگویی آقاجان، این دگر چه بازیست که راه انداختهاید. خونسرد گفتم: کسی به من حرفی نزده است... میان صحبتم فریاد کشید: دروغگوی کثیف، تو و مادرت قشنگ نقشه به راه انداختهاید تا.. .