کتاب فراموش نمی کنم اما می بخشم اثر لیسا ترکرست و مترجمی فاطمه کیاشمشکی است و انتشارات آلاچیق کتاب آن را منتشر کرده است.
این کتاب قرار نیست دردت را کوچک بشمارد یا اندوهی را که برایش میلیون ها قطره اشک ریخته ای، تحقیر کند. قرار نیست سو استفاده، بی توجهی یا خیانت هایی را که بر سرت آمده است، توجیه کند. قرار نیست شدت احساساتت را انکار کند. قرار نیست ناتوانی ات را در برابر حجم رنج، آشفتگی ات را در برابر خاطرات و تحملت را در برابر بی اعتنایی و بی توجهی دیگران مسخره کند. قرار نیست این جنایات ظالمانه را که در حق تو و عزیزانت انجام شده است، توجیه کند. حتی قرار نیست بگوید هر رابطه ای را می توان اصلاح کرد و تو باید با همه در صلح و آشتی باشی. این طرز فکر نه تنها ناممکن، بلکه ناسالم است. اتفاقا می خواهد بگوید… .
یادم میآید در روزها و ماههای اول فقط میخوابیدم؛ انگار داروی بیهوشی به من تزریق کرده بودند. چرا وقتی میخواهند با چاقو شکممان را ببرند متخصص بیهوشی خبر میکنند، ولی وقتی قلبمان شکافته شده باشد به بیهوشی نیاز نداریم؟ درد این کمتر از آن است؟شوک، دلشکستگی و نابودی رابطهام، تمام ابعاد زندگیام را تحتالشعاع قرار داده بود. هیچچیز دستنخورده و سالم نمانده بود و من هر روز واقعیتهای تلخ را با تمام وجود احساس میکردم. هر روز صبح با احساس ویرانگر جدیدی بیدار میشدم. بچههایم سختی میکشیدند. سلامت جسمیام در خطر بود.
وضعیت مالیام افتضاح بود و هر شب تنها راه بهخوابرفتنم این بود که بهدروغ به خودم بگویم فردا اوضاع بهتر میشود. ماهها از پی هم سپری شد. سالها گذشت و کمکم به کسی تبدیل شدم که نمیشناختم. من با آن روحیۀ قوی و بیخیال به ترکیبی مبهم از اضطراب، حملات پنیک و دردهای کورکننده تبدیل شده بودم؛ طوری که گمان میکردم هرگز خوب نمیشوم وهیچوقت قرار نیست مثل یک آدم عادی زندگی کنم. بر من بسیار سخت گذشته بود و قادر نبودم مشکلات را هضم کنم. ابر تیرهای روی دیدگاه من به زندگی سایه انداخته بود و منِ خوشبین، یک بدبین تمامعیار شده بودم.