کتاب به دنیا آمده ایم تا خوشبخت شویم! مجموعه ای الهام بخش ترین از حکایات، جملات و اشعاری است که سعید گل محمدی از منابع مختلف گردآوری و یا ترجمه کرده است تا شما بتوانید در مقاطع مختلف زندگی از خِرد و پیام های نهفته در آن برای ساختن یک زندگی موفق و توأم با شادکامی سود ببرید.
به یاد بسپارید که دانستن صرف، کافی نیست؛ باید به آنچه می آموزیم، متعهد باشیم و آن ها را در زندگی روزمره خود در عمل پیاده کنیم. حکایات و جملاتی که در کتاب به دنیا آمده ایم تا خوشبخت شویم! ملاحظه خواهید کرد، از میان کتاب های روان شناسی، با دقت و وسواس خاص، انتخاب شده است؛ به نحوی که گاهی با مطالعهٔ یک کتاب، فقط یک جمله یا یک حکایت برداشت شده و همچنین در سطرسطر آثار منظوم و منثور شاعران، اندیشمندان و روان شناسان بزرگ دنیا مانند: آنتونی رابینز، لوئیز هی، زیگ زیگلار، جک کنفیلد، لئو بوسکالیا و… تهیه شده است. بعضی از کتاب ها برای ما قصه می گویند تا بخوانیم و بعضی دیگر قصه می گویندتا ما بیدار شویم.
گلف باز مشهور"بن هوگن" خود را برای زدن یک ضربهٔ حساس و مهم به توپ در جهت سوراخ آماده می کرد. در آن لحظه صدای دلخراش سوت قطاری از دور به گوش می رسید. بعد از این که هوگن گوی را به سوراخ رساند، از او پرسیدند: «آیا صدای سوت قطار حواس شما را پرت نکرد؟» هوگن پرسید: «کدام صدا؟!»
زندگی مثل بازی گلف است. تمرکز بر روی هدف و عدم توجه به هر چیز که تمرکز ما را به هم می ریزد، لازمهٔ برنده شدن است و یکی از بزرگ ترین عواملی که تمرکز انسان ها را در بازی گلف زندگی به هم می ریزد، صدای سوت قطار انتقادات دیگران است. هرگز اجازه ندهید حرف های منتقدان حسود و رقبا شما را تحت تأثیر قرار دهد، به صورتی که کنترل تان را از دست بدهید.
در روزگاری دور، مردی می زیست که غلام تنبلی داشت. روزی او را به بازار فرستاد تا انگور و انجیر بخرد. ساعت ها گذشت… حوصلهٔ مرد به سر آمد، ولی از غلام خبری نبود که نبود! بعد از مدتی طولانی، غلام با دستی پُر از انگور به خانه آمد. مرد که به شدت عصبانی بود، بر سر غلام فریاد کشید و گفت: «دو کار از تو خواستم و یک کار انجام دادی؛ دفعهٔ دیگر، اگر از تو یک کار خواستم، باید دو کار انجام دهی!»
چند روز بعد مرد بیمار شد و غلام را فرستاد تا طبیبی برای او آورد. غلام به سرعت رفت و با دو نفر برگشت. مرد که در بستر بیماری بود، با حیرت پرسید: «این دو نفر را برای چه آوردی؟» غلام گفت: «مگر نفرمودی که به عوض یک کار، دو کار بکنم؟ اکنون من طبیب آوردم که خدا به دست او شفایت دهد و اگر نداد، گورکن آوردم که گورت را بکند!»