شاید بعد از بهمن ۱۳۵۷ و پیروزی انقلاب شکوهمند و خونبار مردم غیور کشورمان علیه رژیم ستمشاهی و استقرار نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران از سوی امام خمینی (ره) و ادامه آن توسط مقام معظم رهبری کمتر کسی فکر میکرد که این حرکت عظیم و استثنایی در ادامه مسیر خود با اینهمه مشکلات سخت و کمرشکن و چندجانبهای مواجه خواهدشد. چالشها، توطئهها، درگیریها و جنگهایی که هرکدام بهتنهایی میتوانست یک انقلاب نوپا و مردمی با اینهمه دشمنان متحد و بههمپیوسته را از پای درآورد. درگیریهای گنبد، انزلی، کردستان، منافقین و در ادامه، تهاجم همهجانبه رژیم بعثی عراق با پشتیبانان منطقهایاش علیه مردمی که تازه انقلاب کرده و بهزعم باطل دشمنان آمادگی مقابله با این حجم از مشکلات و دشمنیها را نداشتند.در این کارزار بزرگ و دفاع مظلومانه مردم انقلابی و غیور ایران اسلامی، بیشک نقش جوانان و پاسداران رشید تنکابن بهویژه در حوادث شهرهای کردستان، ازجمله پاوه، سرپل ذهاب، نوسود، مریوان و مبازره علیه منافقین و... و در ادامه دفاع از تمامیت ارضی ایران در جبهههای جنوب و جنوب غرب، نقشی بزرگ و انکارناپذیر و فراموش ناشدنی است.در این مجال سعی شده است که گزیدهای از خاطرات پاسداران عزیز شهر تنکابن که قبلاً در گروههای مجازی بهویژه (گروه عیاران) بارگذاری شده بود به رشته تحریر در آمده و در قالب کتاب حاضر و تحت عنوان «آن ۵۵ عیار» تقدیم حضور و نگاه سبز شما خوانندگان عزیز گردد. در این کتاب 55 خاطره از 55 رزمنده ثبت گردیده است.
اخرین باری که شهید محمدرضا عقبایی از مرخصی به گردان آمد، لشکر آماده عملیات و در دهلران مستقر بود و حقیر به همراه شهید در یک گردان بودیم. در آنجا بود که شهید عقبایی به من گفت: فلانی! من در این مرخصی به همسرم گفتم که بعد از شهادتم صبر پیشه کن و استوار و محکم باش و به زندگی خود ادامه بده. یکجوری نوید شهادتم را به ایشان دادم که این دفعه دیگر برگشتی ندارم و من شهید میشوم! به ایشان اعتراض کردم که چرا این گونه با همسرت حرف زدی؟ جواب داد: حجت جان، برای من یقین شده که این آخرین مرخصی من است و دیگر برگشتنی وجود ندارد و حال و هوای من طوری است که در این عملیات شهید میشوم. بعد از پایان صحبت دیدم حرفی برای گفتن ندارم، چیزی نگفتم و به حال ایشان غبطه خوردم! چنان رابطه عاطفی بین ما وجود داشت که در شب حرکت به سمت منطقه عملیاتی، هر دو نفرمان سوار یک خودروی تویوتا لندکروز شدیم که در بین راه با کمین دشمن روبرو گشتیم. در این کمین من مجروح شدم و محمدرضا در بغل من به درجه رفیع شهادت نائل آمد.