0.0از 0

کنار پل منتظرتان ایستاده ام

روایت داستانی مهندس شهید حسن آقاسی زاده

رایگان
خرید
    • معرفی کتاب
    • مشخصات کتاب
    برعکس، من وقتی به آسفالت می رسم، نفسی می کشم و پایم را می گذارم روی گاز، او خاک که می نشیند روی صورتش، تا ناچار نباشد، پاکشان نمی کند اما من ...

    وقتی می رفتیم جاده فکه و بر میگشتیم از بس خاک به سرو صورتمان م نشست، می گفتم: غسل جاده فکه واجب شد!

    بعد هم می رفتم حمام و لباس هایم را عوض می کردم ولی حسن با اینکه به قول بچه ها،" آقا مهندس از خارج آمده " بود می گفت: من به این خاک ها علاقه دارم! این ها تبرک است! وقتی وارد آسفالت می شوم، دلم می گیرد!