کتاب ماضی قریب؛ روایتهایی از زیستن در دهه شصت نوشتهٔ غلامرضا طریقی و ویراستهٔ سمیه دقاغیان است و نشر مهرستان آن را منتشر کرده است.
«من بازگشتهام به گذشته تا تصویرهایی از نزدیکترین فاصله و زاویۀ ممکن، به صورت انسانهایی که دیدهام ثبت کنم و در آلبومی که میخوانید، به روی شما بیاورم. بازگشتهام به گذشته تا عطرهایی تلخ یا شیرین را از فراموششدهترین باغها و شهرهایی که در آنها نفس کشیدهام، در کیسۀ اکسیژنی که به دست گرفتهاید، ذخیره کنم و به دستتان بدهم.» این قسمتی از مقدمۀ کتاب ماضی قریب، به نویسندگی غلامرضا طریقی است. نویسنده در این کتاب به کودکی خود سفر کرده است، به روزهای ماضی قریب تا راوی شکوه و اندوه زیستن در دهههای گذشته باشد. ماضی قریب شامل هجده روایت از گذشتهای نهچندان دور است. روایتهایی از دهۀ شصت، دهۀ پرماجرایی که زندگی مردمانش با تمام سختیها لذتبخش بود.
داستانها درباره هرچیزی است که ریشه در واقعیت دارد و انسانهای داستان واقعی هستند. به عبارتی ماضی قریب درباره 18 انسان و موقعیت و 18 داستان مختلفی است که ریشه در واقعیت دارد. در واقع، نخ تسبیح همه این واقعیتها یک چیز است و آن هم اینکه چون درباره آدمهای دهه شصت و اتفاقهای آن دهه نوشته شده است، محصول نهایی آن درباره سبک زندگی در دهه شصت است و ما به بهانه آدمها و موضوعها با شیوه زیستن در دهه شصت آشنا میشویم. خیلی از اینها برای مخاطبی که الان کودک یا نوجوان است، کاملاْ غریب است و این کتاب میتواند آنها را با شیوههای زیستن در آن دهه آشنا کند؛ مثلاْ دومین روایت، درباره یک مرد دورهگرد نفتفروش است؛ نسل امروز و یک نسل پیش از آنها از زمانی که به خاطر دارند، همه جا گازکشی بوده است و چیزی به نام نفتی و نفتفروشی به خاطر نمیآورند؛ ضمن اینکه در این روایت به مصائب گیرآوردن سوخت در دهه شصت که درگیر جنگ بودیم، پرداخته شده است. بقیه روایتها هم همینطور است؛ هرکدام از زوایهای سرشار از نکته که از شیوه زیستن در دهه شصت به مخاطب آگاهی میدهد.
سایه به زن نزدیک شد. داشت از کنار او رد میشد که منصرف شد و برگشت. سایه آنقدر نزدیک شد که افتاد روی دست زن. زن خواست چیزی بگوید که صدای صاحب سایه آمد.
-سلام مادر
زن بیآنکه صورتش را برگرداند و به صاحب صدا نگاه کند، جواب سلام او را داد.
- میگم مادر...، چیزه،...
- بله؟ مزاحم کسی شدم؟
- نه! میخواستم بگم...
مرد قبل از اینکه جملهاش را تمام کند، رفت به طرف یکی از چادرهایی که روی میزهای میوه کشیده شده بود. چادر را از روی میوهها برداشت . زن سرش را برگرداند و به او نگاهی کرد. مرد دوباره برگشت به طرف زن.
- مادرجان، من صاحب این مغازهام. شما بیزحمت ایناییرو که جمع کردی، بریز دور، برو از اونجا هرچی لازم داری، بردار...