پینو باید به کوه نقرآبی سفر کند. کوهی که نه زمان دارد نه مکان. در این مسیر با کسانی که مواجه می شود که آنها را می شناسد ولی هرگز آنها را ندیده بوده است. رمانی جذاب و پر از کلیدهای منحصر به فرد
آلفرد، کلاهگیسش را از روی زمین برداشت و آرام گفت: این کلاهگیس پشمی هم محافظ خوبی ست.
پینوکیو پنجره را بست و زیر آن نشست. اوستا آلفرد گفت: الان کار دارم. عصر میآیم با پدر ژپتو صحبت میکنم. شاید موقع برگشتن به کارگاه شده باشد.
پینوکیو عطسه کرد و پروانه کف اتاق افتاد.
پینوکیو گفت: انگار پروانه های اینجا هم با من حرف دارند.
پدر ژپتو نفس نفس زنان وارد اتاق شد و عصایش را به شومینه تکیه داد.
پینوکیو بلند شد و دست پدر را بوسید و او را روی صندلی راحتی نشاند.
پدر گفت: مهربان شدی. خبری شده؟
پینوکیو سرش را پایین انداخت و گفت: من همیشه مهربان بودم فقط بعضی وقت ها یادم میرفت.