از روزی که پا به خانه اش گذاشتم تا وقتی که کتابش به پایان رسید. می خواستم مصاحبه ها را خودم بگیرم. این طوری راحت تر می توانستم ارتباط برقرار کنم. برای روز 13 خرداد سال 1399 قرار را تنظیم کردم. مسیر خیلی دور نبود. وقتی رسیدم، با استقبال همسرش روبه رو شدم. فهمیدم همسرش خواسته کتاب زندگی شان نوشته شود. کمی نگذشته بود که قاب عکسی گذاشت مقابلم. نخبه رشته کامپیوتر سال 1352، مدیر و معلم مدرسه، همسری که شاید چند ماه بیشتر زیر یک سقف نگذرانده و پدری که بیش از چند ماه فرزندش را ندیده، اما این وسط قراری هست. قراری که روز آخر وعده شده، قراری که بوی خوش عاشقانگی میدهد. ناصر وعده کرده است. بگذار بروم اگر شهید شدم، نیمی از ثوابش برا تو و نیمی برای من.