داستان کودکانه و تخیلی با محوریت جنگ و آشنا کردن کودکان با اتفاقات زمان جنگ، سوده و سعید خواهر و برادری جنگ زده که از طریق صندوقچه به سرزمین خیالی سپیدان میروند.
سوده دامن ارغوانیاش را بالا گرفت تا خیس نشود دریا موج میزد و پاهایش را خنک میکرد به آستینهای پفی لباسش نگاه کرد انگار توی باد پفش بیشتر شدهبود باد شدیدتر شد با دست دیگرش روسری سبزش را چسبید ابرهای درشت و پنبهای دور خورشید را گرفته بودند، و خورشید را به سمت انتهای افق میبردند. خورشید عروس بود، و ابرها لباس تورتوری نارنجی داشت غروب میکرد.صدای شیههی اسب شنید. سرش را به چپ برگرداند. اسب سفیدی از دور به طرفش میآمد.
نظر دیگران //= $contentName ?>
عالی بود...
کتاب چاپ شده بهتر است...