اسماعیل پا قدم خوبی داشت، سه سال نشد که دو تا بچهی دیگر هم خدا به ما داد. این سه بچه تمام زندگی ما شده بودند و هرجایی میخواستیم برویم چهارتایی سوار موتور حاج ابراهیم میشـدیم و میرفتیم. اسماعیل که بزرگتر بود، جلوتر از همه روی باک موتور مینشست و بعد از او، حاج ابراهیم موتور را میبرد و پسر دوم هم بعـد از حاجی، بین من و پدرش مینشست و پـسر تـهتغـاری کـه از همـه کوچکتر بود را هم در بغلم میگرفتم.