سال اول دبیرستان بودم. در مدرسه ای درس میخواندم که ما را برای پذیرش در رشته ادبیات آماده میکردند. همان ابتدایِ سال تحصیلی که تازه کلاسها آغاز شده بود؛ اولین جلسه، ادبیاتِ فارسی داشتیم. خانمی بسیار جدی وارد کلاس شد. متوجه نشدم چرا از همان برخوردِ اول، حس خوبی درباره اش نداشتم. هنوز نرسیده؛ از بچه ها خواست که بعد از معرفیِ خود، یک نفر درس اول را که شعری از شاهنامه ی فردوسی بود بخواند. من هم مثل همیشه با ذوق، طبق روال دوره های قبل، خواندم. دروغ چرا! اولش اضطراب داشتم؛ ولی خوب پیش رفت. آن هم با معنی و تفسیرِ شعر، معلم هیچ عکس العملی مبنی بر تائید یا تشویق از خودش نشون نداد. فقط با آن عینک گردی که صورتش را خیلی جدی تر کرده بود و آن مقنعه ی چانه دارش، انگار که از پشت سنگر دشمن به خاکریز نیروهای خودی زل زده بود؛ زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: بشین! در عوض خودم به کاری که کرده بودم مطمئن بودم ولی بی خبر از اینکه چه دسته گلی به آب داده ام ، پایانِ دوره ی اول، نمره ی ادبیاتم ۱۴ شد.
برایم خیلی سخت و غیر قابل باور بود؛ چون تا به حال چنین نمره ای در کارنامه ام نداشتم. حسی تلخ و مبهم به معلمم پیدا کردم. از هرچه ادبیات و شعر روی گردان شدم و نمیتوانستم حتی در کلاس هایش شرکت کنم. از پدر خواستم به مدرسه بیاید و با او صحبت کند ولی فایده ای نداشت و ایشان همچنان بر این نمره تاکید داشت و میگفت: «حقش این است» و کوتاه نمیآمد!
نمیتوانستم این موضوع را در هزار توی کارخانه ی ذهنم هضم کنم و همین کار هم باعث شد که اواخر سال تصمیمی جدی در مورد انتخاب رشته ام بگیرم و برخلاف میل باطنی ام، در یک عمل کاملا محیر العقول، رشته ریاضی فیزیک را انتخاب کنم. نمیدانستم اشتباه کردم یا به صلاحم بود ولی دیگر چه میشد کرد؟! همیشه یک تصمیم میتواند سرنوشت را تغییر دهد. شروعِ سال دوم در فضایی نو همان و آغاز رشته ای جدید و دری نو به روی خود گشودن همان!
هر چند پدرجان از این قضیه استقبال کرد، ولی راه سختی در انتظارم بود؛ از شما پنهان نماند، علاقه ی زیادی به این رشته نداشتم و کمیتم در این مورد، چهار نعل نمیتاخت که هیچ، چهار دست و پا هم نمی رفت.
گیج و گنگ بودم از مشاهده ی فرمول هایی که مثل یک دسته سرباز آموزش دیده در نظرم مدام به چپ چپ یا به راست راست میرفتند و محاسباتِ جبر و احتمال و آمار که برایم نویدِ یک انتخابِ نه چندان درست را میداد؛ ولی غرورم اجازه نمیداد از تصمیمی که در پیش گرفتم، منصرف شوم. اعتراف میکنم راهی برای برگشت نیز وجود نداشت.
هر طور که فکر کنید گذشت؛ حتی به قیمتِ افت بسیار شدید نمرات!
محیایی که آنقدر پر غرور به نمراتش میبالید، حالا به دختری سرخورده و خجل وگوشه گیر تبدیل شده بود .
سال آخر بود و من طبیعتا بزرگراهِ سوم دبیرستان را طی میکردم. امتحانات نهایی برایم به غولی بدل شده بود؛ بی شاخ و دم! حساب و دیفرانسیل و جبر مانند اجرام آسمانی دور سرم میگشتند و من مانده بودم و حوضم! دیگر بی خیال درس خواندن شده بودم. هر چقدر سعی میکردم با دروس، هماهنگ شوم؛ مغزم ساز مخالف میزد وگیرای جبر و احتمال نبود. سال سرنوشت سازی بود. حتی پیگیری های بابا هم جوابگو نبود. فقط هدفم شده بود پاس کردن درسها. در همین حد! روزها برایم سخت میگذشت؛ شاید ثانیه ها هم از این ناهماهنگی بو برده و لج کرده بودند. به ماراتن امتحانات نهایی نزدیک بودم؛ درست یک روزِ گرم تابستان سال 79.
نظر دیگران //= $contentName ?>
این کتاب و خواندم یه کتاب روراست و واقعی پیشنهاد. میکنم صدرصد...