کتاب لباس شخصی ها، پیرامون خاطرات شفاهی حاج قاسم صادقی از خیابان ایران تا گروه فداییان اسلام، نوشته ی جواد کلاته عربی می باشد و توسط انتشارات ۲۷ بعثت منتشر و روانه ی بازار کتاب شده است.
نویسنده در مقدمه کتاب لباس شخصی ها می گوید: «من حاج قاسم صادقی را به صفا و صداقت و صراحت لهجه می شناسم و نیز به رزمندگی. اینها خصوصیات ذاتی حاج قاسم اند و مهم ترین چیزهایی که ترغیبم کردند به نوشتن این کتاب. و منظورم از رزمندگی نه فقط حضورش در جبهه های جنگ ایران و عراق در دهۀ شصت است؛ بلکه چیزی که در وجود او تبدیل شده به نوعی زیست و نوعی اخلاق؛ چیزی که تمام زندگی شخصی و خانوادگی چهل ساله اش را تحت تأثیر قرار داده است؛ حالا جذابیت های یک شخصیت سرتق در موقعیت های گاهی غیرپاستوریزه به کنار. و البته به همۀ اینها باید حضورش در گروه فداییان اسلام را هم اضافه کرد؛ یک گروه چریکی و شبه نظامی در سال اول جنگ در فضایی شاید با فاصله از فرهنگ جبهه و جنگ که دوشادوش سپاه آبادان، لشکر 77 خراسان و تکاورهای نیروی دریایی در خاکریزهای ذوالفقاری جنگیده و شهید داده است.
مطابق سنوات گذشته، در متن کتاب خودم را به کلام راوی متعهد دانستم، از خیال پردازی و تصویرسازی های غیرواقعی پرهیز کردم و به مرزهای داستانی وارد نشدم. همچون کتاب های «ماجرای عجیب یک جشن تولد» و «عملیات عطش» در این کتاب هم به «کشف قصه» در برابر قصه پردازی و «کشف تصویر» در برابر تصویرپردازی پایبند بودم. و نیز دیالوگ ها و جزییات مورد نیاز «ساخت قصه ای _ داستانی» را در فرآیند مصاحبه و پژوهش از راوی اخذ کردم و در متن کتاب آورده ام.»
کتاب حاضر به خاطرات حاج قاسم صادقی از زمان کودکی تا دوران حضورش در گــروه فداییان اســلام و پیش از ورود به لشکر ۲۷ محمد رســـول الله (ص) می پردازد. این کتاب نتیجۀ بیست و چهار جلسه (بیش از چهل ساعت) گفت وگوی چهره به چهره نویسنده با حاج قاسم صادقی است و نیز ساعت ها مکالمۀ تلفنی برای تکمیل خاطرات و اضافه کردن برخی جزییات.کلاته عربی برای مصاحبه دربارۀ دوران حضور راوی در گروه فداییان اسلام و جنگ در جبهۀ ذوالفقاری، یک هفته در یادمان شهدای دشت ذوالفقاری در آبادان حاضر شده است تا منطقه را از نزدیک ببیند. نویسنده در این باره می نویسد: «این سفر برای من برکات بسیاری داشت. مشاهدات میدانی ام توانست به اطلاعات مصاحبه ها رنگ و بوی واقعی تری بدهد. متن زیر متعلق به همان روزهاست که در صفحۀ شخصی ام در اینستاگرام منتشر کرده ام: به عملیات دی ماه پنجاه و نه رسیده ایم. ساعت از دوازده نیمه شب گذشته و آخرین مصاحبۀ امروزمان تمام شده.
حاجی می پرسد: «حالش رو داری بریم منطقۀ درگیری رو توی تاریکی شب ببینی؟» سوار ماشین تویوتایش می شویم. دویست متری از ساختمان های یادمان فاصله می گیریم. چراغ های ماشین را خاموش می کند و می گوید: «اون شب هایی که می گفتم چراغ خاموش می رفتم ذوالفقاری، یعنی همینجوری که الان می بینی. نهُ کیلومتر توی تاریکی از ایستگاه شمارۀ هفت می آمدم ذوالفقاری و نه کیلومتر برمی گشتم.» بعد از حدود یک کیلومتر می رسیم به نخستین خاکریز. ماشین را نگه می دارد. می گوید: «از ماشین پیاده شو، دنبالم بیا.» هوا خیلی سرد است و زمین مقداری نمناک. یکی دو متری از سینه کش خاکریز بالا می رود و همان جا می نشیند؛ طوری که انگار بخواهد جان پناه بگیرد. بعد...»
نسخه الکترونیک این کتاب در نرم افزار فراکتاب برای دانلود و یا مطالعه آنلاین در دسترس شماست.
ظهر، طبق معمول همیشه رفتیم خانه. با جیغ ودادهای مادرم فهمیدیم خانم قزوینی همه چیز را گفته است. ساعت سۀ بعدازظهر که پدرم برای ناهار آمد، مــادرم قضیۀ مدرسه نرفتنمان را صاف گذاشت کف دستش. مدرسه ها دو شیفت بودند. پدرم ناهار خورده و نخورده، من را گذاشت جلوی تنۀ دوچرخه و غلامحسین را هم روی ترک بند عقب سوار کرد. سر راه هم یک نان تافتون برایمان گرفت و دستمان داد و رفت طرف مدرسه. جفتمان را تحویل مدیر مدرسه داد و گفت که از صبح تا ظهر رفته بودیم خیابان گردی. آقای مدیر هم دو نفرمان را انداخت توی زیرزمین مدرسه که ما به نام سیاه چال می شناختیمش. نیم ساعت بعد، زنگ تفریح شد. بچه ها به دستور آقای مدیر، دوتا از نیمکت ها را از توی کلاس آوردند توی حیاط. بعدش من و غلامحسین را آوردند توی حیاط و هر کداممان را روی یکی از نیمکت ها خواباندند. دو نفر از بچه های کلاس ششمی، پاهای ما را محکم گرفتند. ناظم هم با شیلنگِ توی دستش شروع کرد به فلک کردن ما. شیلنگ را می برد روی آسمان و با تمام زورش می کوبید کف پاهای ما. بچه بودیم. طاقت درد شیلنگ را نداشتیم. حسابی گریه کردیم و با همان پادرد شدید، پیاده برگشتیم خانه. کیف و حالِ تمام روزهای فرار از مدرسه، از دماغمان در آمد.
اما شیطنت ها و اذیت های ما تمامی نداشت. سورچی ها صدایشان از دست ما در آمــده بود. پشت درشکه ها را می گرفتیم و بدون اینکه سورچی بفهمد، درشکه سواری می کردیم. سورچی ها تسمه های چرمی داشتند که به یک ترکۀ درخت وصل بود. با تسمه اسب ها را شلاق می زدند و هی می کردند که تندتر بروند. وقتی هم می خواستند به اسب ها شلاق بزنند، باید دستۀ تسمه را می بردند پشت سرشان تا تسمه را پرت کنند جلو و شلاق بزنند. حالا در همین حین، گاهی تسمه اش به ما هم می خورد که پشت سرش به درشکه آویزان شده بودیم. البته گاهی هم می دانستند که ما به درشکه آویزان شدیم و عمداً محکم می زدند. ضربۀ تسمه ها سوزش و درد داشت ولی فردا دوباره همین کار را تکرار می کردیم. انگار مرضی چیزی داشته باشیم.
پی دی اف کتاب لباس شخصی ها در اپلیکشن فراکتاب موجود میباشد. جهت دانلود و خریداری ابتدا نرمافزار فراکتاب را نصب و سپس کتاب مورد نظر را دانلود کرده و در کتابخوان فراکتاب مورد مطالعه قرار دهید.
مشخصات کتاب لباس شخصی ها در جدول زیر آورده شده است:
مشخصات | |
ناشر: | 27 بعثت |
نویسنده: | جواد کلاته عربی |
تعداد صفحه: | 256 |
موضوع: | خاطرات شفاهی حاج قاسم صادقی از خیابان ایران تا گروه فداییان اسلام |
قالب: | pdf و چاپی با تخفیف ویژه |
نظر دیگران //= $contentName ?>
چرا اینقدر گرون؟!!!...
کتاب جالبی است دوست دارم مطالعه کنم البته اگه آنلاین یا pdf باشه بهتره...