کتاب من همیشه تو بودم نوشته قاسم امیری، داستان جذاب و خواندنی ازدواج با یک معلول جنگ تحمیلی است.
در بخشی از کتاب من همیشه تو بودم می خوانید:
آن روز برف بود و کولاک، و من بودم و آن پنجره، که زیر مشت هایِ طوفان و تگرگ، طاقتش را از دست داد و باز شُد به رویِ هر چه بادا باد. تمام بالش های داخل اتاق هم نتوانستند قدِ مرا به پنجره ای برسانند که حالا دیگر چیزی به شکسته شدنش نمانده بود.
در آن کولاک، مادرم رفته بود تنور را آماده ی نان پختن کند و من دعا می کردم ای کاش گرسنگی نبود تا مادرم مجبور نباشد در آن هیاهو، به جنگ طبیعت خدا برود.
سختی آن روز، گره خورد به گرمایِ کُرسی شبانه و جمع خانواده. هر چند که صدای سگ ها و زوزه ی گرگ های دور و نزدیک، ته دل مرا خالی کرده بود و من برای جبران آن ترس، خودم را چسبانده بودم به مادرم که هنوز، سرمای روز از پیراهنش بیرون می زد.
پدرم، زیر نور شمع و فانوس روی کُرسی، نقشه ی فردا را می کشید که چگونه به حیوانات محبوس در طویله، علیق برساند؛ طویله ای که در محاصره ی برف بود و تنها از شکاف های آن می شد علوفه ا ی تقدیم چهارپاها کرد.
چه خوب شد که آن شب، زود خوابم بُرد.
کنگره :
PIR۷۹۵۳ /م۹۵۳م۸ ۱۳۹۱