کتاب مثل روزهای زندگی اثر محمدرضا سرشار، مجموعه ای از گزیده داستان های جلسات سه شنبه نقد داستان حوزه هنری است که این اثر دومین مجموعه از گزیده های این جلسات را دربرمی گیرد.
نشست های نقد داستان که روزهای سه شنبه در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی (حوزه هنر و اندیشه اسلامی سابق) برگزار می شود از قدیمی ترین نشست های ادبی در نوع خود در حوزه هنری و حتی در کشور است. این نشست ها در ابتدا به صورت داخلی و تنها برای خود اعضای واحد ادبیات و یا چند نفر از افراد نزدیک به آنان برگزار می شد.
از سال 1363 این نشست ها به صورت عمومی و با حضور افراد بیشتری که هم از این واحد و هم از داستان نویسان خارج از حوزه هنری بودند تشکیل شد، حوزه هنری از آن دوره با تغییراتی در مدیران جلسه تا امروز ادامه یافته، و از دل آن، نویسندگان، منتقدان، مدرسان و پژوهشگران متعددی بیرون آمده است؛ که اکثر آنان، اکنون در مراکز مختلف ادبی و هنری کشور، مسئولیت دارند یا به فعالیت فکری و قلمی مشغول اند. آخرین دوره این جلسات از سال 1381 تا سال 1396 با مدیریت نگارنده برگزار شد.
چند سال پیش، گزیده ای از داستان های برخی از اعضای این جلسات، با عنوان «سه شنبه های دوست داشتنی» به کوشش صاحب این قلم منتشر شد؛ که مورد استقبال قرار گرفت و به تجدید چاپ نیز رسید.
کاتب مثل روزهای زندگی دومین گزیده از آثار این اعضاست که در جلسات روزهای سه شنبه نقد، مورد بررسی و نقد اعضا و در نهایت محمدرضا سرشار قرار گرفته است.
در بخشی از کتاب مثل روزهای زندگی می خوانیم:
چک... چک... این قطره ها چه بود که بی وقفه می چکید؟ کم کم احساسم شفاف تر شد. درونم ضربان کوچکی طنین داشت. مدت ها بود که به آن حس جدید خو گرفته بودم. از یادآوری اش پر از انرژی و امید شدم. آه اما این حس چکیدن... نه، این چیز دیگری است، این احساس تازه ایست و چقدر آزار دهنده است. نگران شدم.
دیگرکاملاً بیدار بودم... چه می توانست باشد؟ احساس بدی داشتم. افکارم را جمع کردم. می دانستم که کیسه آب بچه ممکن است سوراخ یا پاره شود و چقدر خطرناک است. دستم را روی تشک کشیدم، خیس نبود! پس آن آوای چکیدن، چه بود که آرام و پیوسته درونم طنین داشت. چه حس عذاب آوری! فکری به ذهنم خطور کرد... نکند... ناگهان توی رختوابم نشستم... داغ شدم... ای وای... از تصورش هم وحشت زده شدم. نگاهی به دور و برم کردم.
سپیده صبح با آن رنگ آبی سرمه ای که همیشه دوستش داشتم پنجره را قاب زده بود. مادر کمی دور تر از رختخواب من خوابیده بود. اینجا خوابیده بود که مواظب من باشد. پدر اما به خاطر تنگی نفس که همیشه در فصل های گرم آزارش می داد توی حیاط می خوابید. در اتاق داوود نیمه باز بود و نور آبی صبح از اتاق او که پنجره های بزرگ شرقی داشت بیرون می زد.
در سالن بسته بود. دوست نداشتم آن جا بخوابم. از بچگی از تاریکی می ترسیدم. چند بار با حسین آقا آن جا خوابیده بودم. گاهی که نیمه شب ها بیدار می شدم از سایه وسایل درآن اتاق بزرگ وحشت می کردم. مادر می گفت: زن حامله حساس تر می شود، من که ترسوتر هم شده بودم. دلم گرفت.
این سه روز که حسین آقا نبود مثل سه ماه گذشت. بدون او حتی ویارم هم بیشتر شده بود. تنم مورمور شد. روی پاهایم ایستادم. دلم به هم خورد. آب دهانم را قورت دادم. دل به هم خوردگی ام بیشتر شد و باز هم آن تهوع عذاب آور، دوان دوان خود را به روشویی رساندم.
کنگره :
PIR8075 /ھ77م2 1395
شابک :
978-600-03-0408-9