این کتاب خاطرات علیرضا اشتری از پدافندی است که پس از عملیات والفجر 8 در محور جاده فاو ام القصر در منطقه ای که به خاکریز پیشانی معروف شده بود، انجام شد. در واقع نویسنده در آن زمان از اعضای نیروی گردان حمزه از لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بوده است. لشکر 27 محمد رسول الله(ص) از یگان های عمل کننده عملیات والفجر 8، در جاده فاو ام القصر وارد کارزار شد و پدافند این جناح از عملیات را به عهده گرفت. گردان حمزه در مرحله اول عملیات، جنگ بسیار سختی کرده بود و توان خود را از دست داده بود، اما با بهره گیری از باقی مانده ی نیروهای گردان های شهادت و سلمان، سازمان رزمخودش را تکمیل کرد و اسفند 1364 به مدت 5 روز در خط پدافندی جاده فاو ام القصر مستقر شد. با این که یک ماه از عملیات گذشته بود، دشمن تقریباً هر شب تلاش می کرد، به هر شکلی که شده منطقه را دوباره پس بگیرد. اما با مقاومت رزمندگان اسلام، نمی توانست با پاتک های مدام شان این کار را انجام دهد.در آن پنج روز، پدافند پیشانی جاده ی فاو ام القصر به عهده ی گردان حمزه بود و چهار پنج کیلومتر خط در اختیار داشت. دسته اول گروهان سوم گردان حمزه در این چند روز پدافند، در خاکریز پیشانی مستقر بود و این کتاب، روایت یکی از آدم های این دسته از اتفاق های آن پنج روز است.
کمتر از یک دقیقه بعد از انفجار، صدای پِرپِر چند تا ترکش پیچید توی آسمان. ترکشها میچرخیدند و صدایشان نزدیک و نزدیکتر میشد بیاینکه بشود دیدشان. یکدفعه دو تا ترکش، تقریباً با هم خوردند به پشتم. درست توی فرورفتگی بین دو کتفم؛ وسطِ وسط و قشنگ روی ستون فقرات. سرد بودند. هیچ کاری نکردند. خدا را شکر کردم که کسی ندید. حتی آنقدر قدرت و سرعت نداشتند که بادگیر را پاره کنند. خوردند به پشتم و افتادند کف سنگر. برِشان داشتم. ترکش باید داغ باشد، آنقدر داغ که سرخِ سرخ باشد، اما اینها حتی دستم را هم گرم نمی کردند. دو تا ترکش چدنی، هر کدام اندازهی دو بند انگشت؛ تمیز و نقرهای و سرد. گرفتمشان جلوی صورتم. آن لحظه دوست داشتم می شد که با همین دو تا ترکش تا ابد همانجا می ماندم یا حتی می رسیدم به دوستانی که توی این دو سه روزه ازشان جا مانده بودم. اگر می رفتند تو، حتماً قطع نخاع می شدم. یککم با ترکشها بازی کردم. مثل دو تا سنگریزه که کف دست بچرخانی؛ بعد هم گذاشتمشان توی جیب بادگیرم؛ یادگاری. شاید هنوز هم ته کمد وسایلم مانده باشند.