خاطره نویسی و رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. کتاب قصههای دختری مبارز و همرزمش، اثر تارا خطیبی رودبارسرا؛ با قلمی روان و جذاب به روایت زندگی خویش پرداخته، او که از سالهای کودکی با معلولیت حرکتی مواجه بوده. از دختری مینویسد، که با کوشش فراوان و امید و توسل کردن، قلههای موفقیت را در نوردیده است. مطالعه این کتاب جذاب را به همهی افراد ناامید از زندگی و نیز دوستانی که علاقهمند به کتابهای خاطرات هستند، پیشنهاد میشود.
شهریار چقدر قشنگ گفته در مورد کوه:
کوه در شب چه شکوهی دارد خرم آن جلگه که کوهــی دارد شب چو مهتاب درخشد در کوه خرمن عشق نماید انبوه شاه بیت غزل دور نماست کوه سلطان همه صحراهاست کوه را چشمهی بیاندوهی است کوه منزلگـه بابا کوهی است مردم کوهنشیـن داند خوب که چه نقشی به طلوع است و غروب مرد را کوه سرافراز کند جای پایش به فلک باز کند گه هنرمند به کوهش دست است. از شراب ابدیت مست است کوه چون عــارف رویا دیده دامن از روی و ریا بر چیده نردبانی است فرا رفته به ماه تا تو جانـــی به در آری از چاه کوه آیین هنرمندش هست با هنر نسبت و پیوندش هست کوه از حلقهی دریای عمیق سر بر آورده نگینی است عقیق کوه را قلهی قهر است و عتاب غرق غیرت شاهین و عقاب بلاخره از اون جاده خطرناک گذشتیم و رسیدیم به جاده به طرف زیارت شاه برزکوه، قرار شد اول زیارت کنیم بعد بیایم برای ناهار، رسیدیم به منطقه زیارتگاه، حالت قله بود که باید سربالایی پیاده بریم بالا، خب منم نمیتونستم اونجوری راه برم، دایی اشرف منو گذاشت رو شونههاش و رفتیم، یه پیر مردی که محلیهای اون منطقه بهش میگفتن «صوفی» با ما همراه بود، صوفی یعنی کسی نماز خون و روضه خون ما بود کسی که شب و روز فقط با خدا راز و نیاز کنن، وسط راه برامون از خدا و شاه برزکوه میخوند، وسط راه استراحت میکردیم و دوباره حرکت کردیم و بلاخره رسیدیم به زیارتگاه شاه برزکوه، به به عجب زیبا بود، ادم کیف میکرد از تماشای این منظره، شمالو جنوب و شرق و غربش زیبایی خاصی داشت، قبل از زیارت نماز جماعت خوندن منم پیش دایی نشستم و نگاه میکردم، نگاه من سمت داخل زیارتگاه بود، و کنجکاو بودم که چیکار باید کنیم تو این زیارتگاه، اتاقکهایی بود که داخلش شخصیتهای بزرگ و با خدا دفن شده بودن، اولش ترسیدم ولی بعد خیلی آروم شدم، زیارت تموم شد و باید برگردیم بریم ناهار، برگشتنی اون پیرمرد به دایی گفت: بیا این بچه رو ببریم یه جایی زیارت، دایی گفت تا قله قاف هم باشه میبرمش، دایی جونمممم خیلی دوست دارم خیلیییی، اینو تو دلم گفتم، بدون این که کسی بفهمه رفتیم، بقیهها رفتن به طرف نیسان، منو دایی و پیرمرد رفتیم، یه کلبه چوبی بود که وسط کلبه درخت بزرگی رشد کرده بود، به من گفت سجده کن، منم از ترس سجده کردم و از زیر داشتم داخل کلبهرو نگاه میکردم و دایی و پیرمرد داشتن دعا میخوندن، تموم شد و من حس عجیبی داشتم به این مکان، بازم تو دلم گفتم خدایا تو اینجایی؟؟ اگه اینجایی چرا کاری نمیکنی؟ چرا جواب دعاهامونو نمیدی؟، دایی منو گزاشت رو شونههاش و رفتیم سمت نیسان، مامان نگران شده بود، گفتم منو دایی رفتیم گردش، میخواستم حرص دختر خالههامو دربیارم مثلاً، خندم گرفت و نشستم پیش مامان، وسط راه، چهار نفر توریست خارجیرو سوار کردیم که تا یه جایی برسونیم، منم ذوق میکردم وقتی خارجی دیدم، انگلیسی دوست داشتم، باهاشون سلام انگلیسی کردم و اوناهم خوششون اومد از انگلیسی حرف زدنم، البته بصورت حرفهای نزدم چون ترسیدم ضایع بشم، رسیدیم به جایی که ناهار بخوریم، خارجیها رفتن از منم انگلیسی خداحافظی کردن، بچهها هم میخندیدن، منم گفتم چیه؟؟