«همراه آفتاب» رمانی از محمد عزیزی، نویسنده معاصر ایرانی است.
حبیب، مردی بیرجندی که خانواده اش را رها کرده و در کوره پزخانه های جنوب تهران کار می کند، در سی وپنج سالگی بیمار و ضعیف و ناتوان شده و شبی از دنیا می رود. پسر بزرگ او تقی که خیلی جوان است، مجبور می شود برای تامین مخارج خانواده و تسویه حساب با طلبکاران پدرش، راهی تهران شود:
-«پس شهر که می گفتند، یعنی این! عجبا، عجبا.... از «بیرجند»، «گناباد»، «تربت حیدریه»، «مشهد»، «گرگان» و ... گذشت و به «تهران» رسید و ... میدان شوش و .... کوره پزخانه های خزانهٔ فرح آباد! و هنوز دو سه روزی از بیکاری اش نگذشته بود که سرو کلهٔ آقای محمودی پیدا شد. خبر چین هایش گفته بودند که کارگر تازه ای از دهات آمده است و هر کدام پنج تومانی مژدگانی گرفته بودند. آقای محمودی صاحب «بلور سازی نیکو» برای شکار تقی آمده بود. ماشینش را کنار کوره نگه داشت و لبخند زنان و به سوی تقی – که در گوشه ای غمگین نشسته بود، گفت:
- «هی آقا پسر، اسمت چیه؟»
تقی خود را جمع و جور کرد. از جا برخاست و گفت: «تقی.» آقای محمودی گفت:
«تو تازه از دهات اومدی؟»
تقی گفت:
-«بله آقا.»
-«دنبال کار می گردی؟»
-«بله، آقا.»
-«چه کاری بلدی؟»
-«همه جور کار آقا، زود یاد می گیرم.»
کنگره :
PIR۸۱۵۱/ز۹۶ه۸ ۱۳۸۷