عمود 338 در چند قدمی ام بود. کمی آن طرف تر ، در نزدیکی موکب کوچکی که صاحبانش بلندبلند باهم عربی حرف می زدند، طیبه و مجتبی نشسته بودند روی یک سکوی سیمانی و خستگی در می کردند. طیبه، مثل همیشه که اصلاً تحمل یک ذره گرما را نداشت، پَر و بال بادبزن صورتیِ گُل گلی اش را از هم باز کرده بود و با ولع تمام، سر و صورت و گردنش را باد می زد. مجتبی هم که امکاناتش به اندازۀ طیبه نبود، با تکان دادن کف دستهایش، نسیمی به صورتش می وزاند و گاهی هم خودش را به طیبه نزدیک می کرد تا شاید او هم بتواند بهره ای از بادبزن غنیمتیِ مادرش ببرد. سالها پیش، از آبادان برایش خریده بودم، وقتی هنوز مجتبی را نداشتیم.
- ضیوف الحسین ضیوفنا. برادر در خدمت باشیم. ماشین هم هست.
قیافه اش به عربها نمی خورد. کمی لهجه داشت؛ اما فارسی را خوب حرف می زد. حتی لهجه اش با لهجه ای که تا آن ساعت از عربها شنیده بودم، متفاوت بود. موقع حرف زدن، دهانش بیشتر از عربهای دیگر باز می شد. دست عصایی اش را از تاب سبیلش کَند و بازویم را چسبید. با اینکه به طرف او چرخیده بودم، آن یکی دستش هنوز روی شانه ام مانده بود. با یک چشم زُل زده بود به لب و دهانم که ببیند چه می گویم.
- به الله قسم نمی ذارم امشب رو جای دیگه ای صبح کنی. باید بیای منزل ما.
دروغ چرا! کمی از قیافه و ترکیبش ترسیده بودم. نمی دانستم چه بگویم. بالاخره آن شب را باید جایی می ماندیم. چه فرقی می کرد کجا! طیبه و مجتبی در تیررس نگاهم بودند و همچنان خودشان را باد می زدند. انگار جهنم آن شب پاییزیِ تازه از راه رسیده که اسمش پاییز بود و بیشتر به تابستان می خورد، بهشان نساخته بود. آن مرد همۀ زورش را گذاشته بود و مرا می کشید طرف خودش. کارش کشیده بود به التماس و خواهش و تمنا، به عربی و فارسی.
- خونهت کجاست برادر؟ دوره یا نزدیک؟
دستش را از بازویم کَند و اشاره کرد به دوردست ها. عصایش شل شد. داشت می افتاد که دستش را کشید پایین و فرزی روی هوا قاپیدش.
- ده دیقه بیشتر راه نیست.
- ده دیقه هم برای خودش یه عمره. دروغ که نمیگی اخوی؟!
- لا، الکذب حرام...
عصا را چپاند زیر بغلش.
- کفل. می شناسیش؟
تا حالا نشنیده بودم. نمی دانستم اسم جایی بود یا اسم کسی یا محله ای. چشم هایم ناخودآگاه ریز شد. لب هایم رفت توی هم. قیافه ام را که دید، حرارت صورتش زد بالا؛ طوریکه انگار چشم سالمش می خواست از حدقه بزند بیرون.
- مدینه کفل... ذوالکفل، حزقیال النبی. تا حالا اسمش به گوشت نرسیده؟...
نظر دیگران //= $contentName ?>
اونقدر داستان گیرا و مفید و چه طور بگم جذابی نبود که لازم باشه و آدمو جذب کنه که نزدیک به 300 صفحه راجبش بخونی...