کتاب صوتی بر دیوار کافه اثر احمدرضا احمدی روایت زندگی کارگردان سینمایی است که در دوران دانشجویی اش، کافه ای در پاریس پاتوق همیشگی اش بوده، کافه ای منحصر به فرد که بسیاری از مشتریان آن روی دیوارهایش یادگاری می نوشته اند و راوی داستان همواره دلبسته خواندن و یادداشت برداشتن از روی این دیوار نوشته ها بوده است.
راوی در کتاب صوتی بر دیوار کافه برای ما چگونگی ساخته شدن فیلمی را نقل می کند که از بیست اپیزود تشکیل شده است. ماجرای این بیست اپیزود همگی مستند و برگرفته از یادداشت های کوتاهی است که راوی داستان، آن ها را بر دیوار کافه ای در پاریس دیده و یادداشت کرده و سپس به سراغ تک تک افرادی رفته که آن یادداشت ها را نوشته اند و از آنان می خواهد در مقابل دوربین او داستان زندگی شان را تعریف کنند. قلم خیال پرداز و شاعرانه احمدرضا احمدی این داستان ها و صاحبانشان را برای همیشه در ذهن و روحمان ثبت می کند.
بر دیوار کافه را نمی توان با معیارهای کلاسیک دانست. احمدرضا احمدی (با پیشینه قابل توجه در شعر) سبک خاصی را دنبال نکرده و در طیف گسترده ای، از مستندگرایی تا پنهان ترین لایه های درون آدم ها، دست به نگارش زده است. در اجرای صوتی اثر هم با جدیت تلاش شده تا این ویژگی حفظ و لحن صمیمی و در عین حال بی پروای نویسنده حفظ شود.
احمدرضا احمدی با آشنایی عمیقی که از ادبیات کهن ایران و شعر نیمایی داشت حرکت جدیدی را در شعر معاصر پایه گذاری کرد. اولین سروده های جدی او از سن بیست سالگی آغاز شد. او نخستین مجموعه شعرش را با عنوان طرح در سال 1340 منتشر کرد که توجه بسیاری از شاعران و منتقدان دهه 40 را جلب کرد. هم چنین به خاطر آثارش در حوزه ی ادبیات کودک و نوجوان در سال 1378 از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در مراسم بزرگداشت احمدرضا احمدی، تندیس مداد پرنده به او اهدا شد.
در قسمتی از کتاب صوتی بر دیوار کافه می شنویم:
«در زمان دانشجویی ام در دانشکده سینمایی پاریس از خانه های مخروبه حومه پاریس که از جنگ جهانی دوم به جا مانده بود عکس گرفته بودم و دو سه نمایشگاه هم گذاشته بودم صاحب خط روی دیوار کافه پیرمرد را دستیارم زود پیدا کرده بود. وقتی با گروه فیلم برداری به سراغش رفتم خواب بود. از خواب که بیدار شد برای من قهوه دم کرد اما خودش آب خورد. چهره ای مهربان داشت.
هنوز زندگی بر چهره اش مسلط نشده بود. فیلم برداری را از کمد لباسش شروع کردیم. در کمد پیراهن های مردانه سیاه مندرس بود. صدای دریا می آمد که صدای دریا را ضبط کردیم. گفت: «دلم همیشه می خواست در این اطراف کوه آتش فشان بود. ذوب کوه را خیلی دوست داشتم فقط در فیلم های سینمایی دیده بودم.» روی ملافه های سفید و پاکیزه اش بچه گربه ها می دویدند. گاهی آن ها را بغل می کرد و نوازش می کرد.
گفت: «شما را حتما پیرمرد صاحب کافه فرستاده است و شما حتما مشتاق بودید صاحب خط را ملاقات کنید. من سال ها است کسی را ندیده ام و کسی به ملاقات من نیامده است، حس می کنم هنوز خاکستری گرم هستم که از مردگان فاصله گرفته ام. در این منطقه بر همه دیوارهای خانه های مخروبه، تصویر زنی نقاشی شده است در زیر هر عکس شعری نوشته شده است. هر روز می روم به تصویر زن نگاه می کنم که محو نشود. به این تصویر خو گرفته ام و برای همین تصویر زن در این روستای دور افتاده مانده ام. همه شعرهای زیر تصویر زن با ضمیر تو آغاز می شود و با ضمیر تو به پایان می رسد.
در این روستا یک مادام پیانیست زندگی می کند که صاحب یک پانسیون و یک کافه است به من سه وعده صبح، ظهر، شب غذای مجانی می دهد گاهی به من پول سیگار و کرایه قطار تا پاریس می دهد.»
کنگره :
PIR7943 /ح82ب36 1394
شابک :
978-600-405-022-7