کتاب همسفر با خورشید چهارمین اثر از مجموعه داستان های مریم ضمانتی یار با موضوع مهدویت است. تکیه این نویسنده به اخبار و وقایع مذکور در متون و منابع کهن اسلامی و بازنویسی آن ها با شیوه و قلمی نو و جذاب موجب شده تا این آثار مورد توجه مخاطبان، به ویژه جوانان باشد.
این داستان ها شور و علاقه ی خاصی را در خوانندگان ایجاد می کنند و تمنایی ویژه را برای تجربه همه آنچه که بر قهرمانان نیک نام و نیک سرانجام گذشته در آن ها برمی انگیزد.
در بخشی از کتاب همسفر با خورشید می خوانیم:
محمد کوله بارِ سبکِ سفرش را روی شانه اش جابه جا کرد و نگاهی به انتهای صف مسافران کشتی انداخت. جمعیت به کندی پیش می رفت و فریادهای ناخدا یاسر و جاشوها تأثیری نداشت. یک هفته کنار ساحل چشم به راه مانده بود و حالا دلش نمی خواست از کشتی جا بماند. سه ماه بود که برای پیدا کردن کاری مناسب به این در و آن در زده بود و حالا خسته و دست خالی به خانه برمی گشت. دلش گرفته بود و حوصله و توان ایستادن نداشت.
مشاجره ی مردم برای سوار شدن به کشتی، با نگرانی از جا ماندن، در هم آمیخته بود. همه خسته و عصبی بودند و ناخدا قادر به کنترل جمعیت نبود. وقتی به هر زحمتی که بود به کشتی رسید، نفسی به راحتی کشید و یک گوشه روی عرشه پیدا کرد و نشست. زانوهایش را در بغل گرفت. پاهایش از خستگی می سوختند. این سه ماه آوارگی را فقط به شوق دیدار دوباره ی خانواده اش تحمل کرده بود و حالا که آماده ی حرکت بود، تحمل و صبرش به آخر رسیده بود.
ذهنش آشفته بود و فقط دلش می خواست کشتی هر چه سریع تر حرکت کند. ناخدا، آخرین مسافر را که سوار کرد، دیگر جایی برای نشستن نبود؛ امّا به خاطر وضع آشفته و قحطی زده ی شهر و این که ممکن بود تا هفته ها کشتی دیگری حرکت نکند، همه با هم کنار آمده و به هم جا دادند.
با فریاد ناخدا که فرمان حرکت داد، جاشوها به تکاپو افتادند و چیزی نگذشت که کشتی ناخدا یاسر ساحل «عسکریه» را به سوی بغداد ترک کرد. با حرکت آرام کشتی بر روی آب، محمد، ریه هایش را از هوای پاک و مرطوب «دجله» پر کرد و به موج های آب چشم دوخت. یاد و خاطره ی روزهای سخت گذشته به ذهنش هجوم آورد. آن ها زندگی خوب و آرامی داشتند و روزگارشان به خوبی می گذشت.
ابریشم باف ماهری بود که مردم پیشاپیش به او سفارش بافتن روسری و لباس ابریشمی می دادند؛ امّا با شعله ور شدن جنگ جهانی، قحطی و خشکسالی و رکود زندگی مردم، دیگر کسی توان و حوصله ی خریدن لباس ابریشمی را نداشت و به همین دلیل روز به روز کارش کسادتر شد تا به ورشکستگی رسید. به امید بهبود اوضاع، آواره ی شهرهای عسکریه و «بصره» شد و حالا بعد از سه ماه دست خالی برمی گشت. دلش از فشار غصه و اندوه به درد آمده بود. بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد. در افکارش غوطه ور بود و به حال خودش بود که ناگهان فریادی او را به خود آورد. دیده بان کشتی بود که پی در پی فریاد می زد:
«سربازان حکومتی ... سربازان حکومتی ...»
کنگره :
PIR8142/م2ه8 1383
کتابشناسی ملی :
م82-36435
شابک :
1 -59-2918-964-978