کتاب «سوار در برف» داستان های واقعی بازنویسی شده توسط «سیّد جمال الدّین حجازی» است که درباره ی دیدار مردان و زنان با مولا و آقایشان حضرت صاحب الزّمان(عج) است. حکایات شیرین و خواندنی که گویا از نهاد هر انسان عاشق و منتظری برخاسته است و آرزوی تمام دوستداران آن حضرت است.
در برشی از یکی از داستان های این کتاب آمده است:
نور عجیبی که جنسش با همه ی نورهای دنیا فرق می کرد، به چشمان نیمه باز سید نفوذ کرد. او تازه متوجه درد زخم بازویش شده بود.
جوانی چون قرص ماه، تنومند و خوش سیما سوار بر اسبی سفید بالای سرش ایستاده بود و رو به او گفت: سید! بلند شو.
ابهت مرد جوان چنان سید را گرفته بود که او بی آنکه دردی را حس کند، از جایش بلند شد. جوان همان طور که سوار اسب بود گفت: گرگ ها مزاحمت شدند؟ هان؟ حالا دستانت را بالا ببر. بعد جوان شالش را از دور گردنش باز کرد و دور زخم کتف سید بست. سید می لرزید اما دیگر احساس درد نداشت.
بعد سوار رو به سید کرد و گفت: برو خدا نگهدارت، شما نجات یافتید.
سید که هنوز حالش جا نیامده بود گفت: ولی گرگ ها چه؟ نکند دوباره حمله کنند؟
جوان لبخندی زد و دستش را به نشانه خداحافظی بالا برد و به راه افتاد.
سید کم کم داشت یادش می آمد که قبل از بیهوشی از چه کسی کمک خواسته بود. او شالی که دور دستش بود را می بویید و می بوسید و اشک می ریخت. بی آنکه بداند یار را از دست داده بود.
کتابشناسی ملی :
م78-17788
نظر دیگران //= $contentName ?>
قیمت برایم گران هست...
بسیار شنیدنی بود...