کتاب گریز با چادر، داستان گریز خود کریستین بک، از افغانستان به سمت پاکستان است، و علت این گریز هم نارضایتی کریستین است. او سعی دارد تا با این گریز به آلمان غربی برود.
مردم کشور افغانستان شخصیتی ویژه دارند که سخت از وضعیت زندگی شان شکل گرفته. یکی سرخورده شده و با نیایش خود را آرام می سازد، یکی دیگر با همه چیز کنار می آید، دیگری دنبال برتری می گردد و از تهیدستی همسایگان سوء استفاده می کند.
کریستین بک، در کتاب گریز با چادر قصد ندارد تنها داستان گریزش را بازگوید، بلکه می خواهد کشور بسیار دوری را بر پایه آنچه که دیده است، نزدیک بیاورد. زمانی که در کابل گذرانده و گریزش از راه کوه های افغانستان به کریستین نشان داد که میان مسلمان معتصبی که بی ارج، نهی و همدردی با دیگران، حتی خود را نیز می تواند بکشد، تا مسلمان باورمندی که قرآن را راهنمای زندگی خداپسندانه می بیند، شکاف و فاصله زیادیست.
باور به اینکه در هر انسانی نیرویی یاریگر و آفریننده نهفته است، کریستسن را به انجام کاری کم و بیش نشدنی سرافراز کرد. او معتقد است، کوه ها را جابجا نکرده، اما راهی بر فراز آن ها یافته و آگاهی های بسیاری اندوخته.
کرستین بک (Kerstin Beck) دختری است از آلمان شرقی، که اتفاقا دانشجو هم است. اما به علت نارضایتی اش به بهانه آموختن زبان پارسی و در جهت همکاری های دانشگاهی کشورهای سوسیالیستی، یک ترم در دانشگاه کابل می ماند، زمانی که این ترم تمام می شود و او قصد بازگشت به آلمان را دارد، ناپدید می شود. همه دستگاه های امنیتی جمهوری دموکراتیک افغانستان، آلمان شرقی و شوروی درصددند تا نشانی از او بیابند، ولی کرستین خود را زیر برقع پنهان کرده و همراه با مجاهدین افغانستان به سوی پاکستان گریخته است.
خود کریستین درباره ی گریزش می گوید:
این دومین رهنمود بر کوشش برای گریز از سوی من بود که به امنیت درز کرد. نخستین دسته گل را تازه گل چند هفته پیشتر به آب داده بود و مرا در میان دستگاه چرخ دنده هایی که هیچ گمان نمی بردم هستی داشته باشد گیر داده بود. گاه از این یا آن پیشامد، از این یا آن اشاره یا آگاهی در شگفتی فرو می رفتم. سال ها بر آن بودم که گریز کامیابانه ام مدیون گروهی کوچک از رزمندگان از خود گذشته و خداترس است و یک پرس شانس درست و حسابی! تازه پس از گذشت زمانی دراز به شانس و وابستگی آن به موقعیت اندیشیدم.
در بخشی از کتاب گریز با چادر (Verschleierte flucht) می خوانیم:
عطا بر آن می شود که کمی بیاساییم. جای خوبی را برگزیده، چون سنگ تخته ای کلانی بالای سرمان را گرفته که بخش پایانی آن همانند غار می نماید. مجید می گذارد که اسب، گیاهان اندک رسته در پیش روی در را بخورد و ما پی جایی هموار برای نشستن می گردیم. چادریم را بالا می زنم و به تاریکی غار می نگرم.
به دیگران می گویم: «کمی هراس انگیز است. آن پشت ها چیست؟» علی جدی می گوید: «جن است. بهتر است آنجا نروی. همه کسانی که آنجا رفته اند، دیگر برنگشته اند و از آن هنگام آواره دوزخند. اکنون نیایشی خواهیم کرد تا جن ها به ما آسیبی نرسانند.»
با دیگران به گفتگو درآمد که کعبه در کدام سوی تواند بود، چون هنگام نماز باید روی به آن می کرد. زیراندازها را سر زمین انداختند، کفش هایشان را در آوردند و دست هایشان را بر شکم گرفتند و تنگ هم ایستادند. جمله های تازی را زیر لب می خوانند که از همه شان من تنها الله اکبر را درمی یابم. سپس دستانشان را به گونه ای که ایشان را شست به نرمه گوششان می خورد پشت گونه می گذارند و سوره نخست قرآن، فاتحه را می خوانند. پس از آن بی درنگ به خاک افتند.پس از نماز علی از من می پرسد: «تو نمی خواهی نماز بخوانی؟»
عطا می گوید:«ولش کن، نماز او گونه دیگری است.»
شک آلود می پرسد:«اما با آن گونه نماز می تواند آزار جن ها را براند؟»
«تاکنون که چیزی نیامده، یا شاید تو می بینی و ما نمی بینیم؟» بی آنکه نگرشی بر دیدگان ترس آلود او اندازم دنباله سخنم را می آیم:«من دوست دارم خودم آنجا بروم و ببینم آنجا چیست که شما را چنین بر زمین چسبانده. شاید ابزاری از هزار سال پیش در آنجا باشد یا نگاره گری هایی بسیار کهن بر دیوارش. کسی چه می داند؟»
کنگره :
DS۳۷۱/۲/ب۸گ۴ ۱۳۸۸
کتابشناسی ملی :
۱۰۶۶۰۳۸