شب به نیمه نرسیده بود. ماه هنوز در آسمان سوسو می زد. سکوتی عمیق بر فضا حاکم بود. همه غرق در خوابی شیرین بودند و رویاهای رنگین می دیدند.
او نیز در اتاق محقرش بر روی رختخواب کهنه و مندرسش خوابیده بود و آرام و عمیق نفس می کشید. مدت ها بود که این گونه نخوابیده بود. این گونه در سکوت و آرامش... ناگهان کسی بر در کوبید. محکم و بی وقفه. فضل الله از جا پرید. چند لحظه با گیجی به اطرافش نگاه کرد. صدای در زدن شدید تر شد.
از جا برخاست و به سمت در اتاقش رفت. در را باز کرد. کسی پشت در نبود اما همچنان صدای در زدن می آمد. به حیاط نگاهی انداخت. یکی دو تا از همسایه ها هم از اتاق ها ی شان بیرون آمده و داشتند توی حیاط سرک می کشیدند. چند نفر با لگد به در حیاط می کوبیدند و فحش می دادند. همسایه ها به همدیگر نگاه می کردند.
کنگره :
PIR8151 /ز97ق6 1394
شابک :
978-964-374-589-9