امتیاز
5 / 3.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
18,000

نظر دیگران

نظر شما چیست؟
کتاب جن زدگان (تسخیر شدگان)، اثر فئودور داستایوفسکی، داستان ملتی است که موازین اجتماعی را نمی شناسد و بدین ترتیب به جای این که خود را نجات دهد، نابود می سازد. شیاطین همیشه در جسم آن قربانی که در آن حلول کرده اند باقی نمی مانند. خدا بیدار است و روزی خواهد رسید که این انبوه در هم شوریده شیاطین در هم رانده شوند و در جسم خوک ها حلول کنند، و خوکان دیوانه وار در دریاچه فرو افتند.

مطالعه کتاب جن زدگان (تسخیر شدگان) (Demons) آشکار می سازد که در کالبد داستایفسکی، انسانی بزرگتر از آن آدم خود پرست ضعیف النفس آتشی مزاج مغرور، که نویسندگان شرح حال او تصویر می کنند، وجود داشت: در وجود او مردی زندگی می کرد که می توانست «الیوشا» را بیافریند، آفریده ای که شاید در تمامی رمان های جهان، جذاب تر و شیرین تر و نجیب تر و مهربان تر از او نیامده باشد. در کالبد داستایفسکی، انسانی زندگی می کرد که می توانست "بابا زوسیما" را خلق کند، مردی که شبیه اولیاء است..

در کتاب جن زدگان گروهی سیاسی که در تسخیراند، درصدد هستند که آرمان های فردی راسکلنیکف را این بار به صورت اجتماعی و نه فردی تحقق بخشند. راسکلنیکف برای اثبات آزادی دست به قتل می زند و سپس در توجیه این جنایت می گوید که «این یک موجود انسانی نیست که به دست من کشته شده، بلکه یک اصل اخلاقی است.» ...

فئودور داستایوسکی (Fyodor Dostoyevsky) در 30 اکتبر 1821 در خانواده متوسطی در مسکو به دنیا آمد. فئودور به عقاید فروید توجه خاصی داشت و ابتدا کار خود را با ترجمه کتاب اوژنی گرانده نوشته بالزاک آغاز کرد و پس از پایان تحصیلات به نویسندگی روی آورد.

فئودور در سال 1846 اولین رمانش را با نام مردم فقیر به چاپ رساند. وی در سال 1849 به دلیل شرکت در محافل انقلابی زندانی شد. او برای چندین مجله داستان های کوتاه و دنباله دار می نوشت تا بتواند مخارج خانواده اش را تامین کند. در همان دوران کتاب یادداشت های زیرزمینی را به چاپ رساند. از کتاب های معروف این نویسنده بزرگ می توان از مردم فقیر، اشعار پترزبورگ، زخم ها و توهین ها، خانه مرگ، جنایت و مکافات، قمارباز، جوانی، ابله، شیطان، برادران کارامازوف را نام برد.

در بخشی از کتاب جن زدگان می خوانیم:

پس فردای آن روز، یکشنبه بود سرنوشت استپان تروفی موویچ رقم می خورد. این روز یکی از مهم ترین روزهای زندگی ام بود. صبح دوستم خواسته بود با او به خانه واروارا پتروونا بروم، بعداً باید خود را به خانه لیزاوتا نیکلایوونا می رساندم تا موضوعی را به او بگویم، خلاصه روزی بود پر از رویداد. ظهر به خانه واروارا پتروونا رسیدیم. او در خانه نبود. هنوز از کلیسا برنگشته بود. دوستم وضع روحی اش بسیار بد بود، او روی یک صندلی راحتی در سالن افتاد.

یک لیوان آب به او تعارف کردم، با وجود اینکه حالش خوب نبود و رنگش پریده بود، با اشاره تشکر کرد. وضع ظاهری اش بسیار مرتب بود با پیراهن گلدار، کراوات سفید، دستکش زرد رنگ و کلاه نو آمد به خودش عطر هم زده بود. شاتوف با مستخدم وارد شد، او را هم دعوت کرده بودند. استپان تروفی موویچ بلند شد تا با او دست بدهد، اما شاتوف بدون اینکه به ما سلام کند در گوشه ای نشست. استپان تروفی موویچ به من نگاه کرد. چند لحظه ساکت ماندیم. استپان تروفی موویچ، ناگهان درگوش من چیزی گفت، اما به او گوش نمی دادم. ساکت شد. مستخدم آمد به بهانه اینکه چیزی را از روی میز بردارد، بهتر بگویم میخواست ما را نگاه کند. شاتوف از او پرسید:

"آلکسی یگوروویچ، آیا می دانید که داریا پاولوونا نیز با او رفته است یا نه؟"

"خانم تنها رفته. داریا پاولوونا خیلی ناراحت است. او در اتاقش آن بالا تنهاست. "

دوست بیچاره من دوباره با نگرانی به من نگاه کرد. خواستم به نگاهش جواب ندهم. ناگهان از بیرون صدای کالسکه ای شنیده شد. انگار صاحب خانه آمده بود، صدای چند نفر آمد، او تنها نبود. عجیب بود، زیرا خودش در همین ساعت قرار ملاقات گذاشته بود. واروارا پتروونا نمی توانست تندتر راه برود، ناگهان با حالتی نگران وارد شد. لیزاوتا نیکلایوونا دستش را به ماریاتیموفیونا لبیادکین داده بود و با هم وارد سالن شدند. آنچه می دیدم باور نداشتم. برای بیان این رویداد غیرعادی باید به یک ساعت قبل برگردیم تا جریان غیرعادی را که در کلیسا برای واروارا پتروونا روی داده بود، شرح دهیم.

همه شهر (طبقات اشرافی) در کلیسا بودند. همه می دانستند که زن فرماندار برای اولین بار پس از ورود حتماً به کلیسا می آید. شایع شده بود که او افکار متعالی دارد و همه خانم ها می دانستند که او بیش از حد شیک و زیباست. واروارا پتروونا بنا به عادتی که داشت سیاه پوشیده بود. همین که وارد کلیسا شد، سر جای همیشگی اش در ردیف اول سمت چپ نشست. مستخدمش بالش مخمل برایش آورد، این بار به نظر می رسید که بسیار با شور و اشتیاق دعا می خواند. مردم تمام جزئیات ان روز را به یاد دارند، حتی هنگامی که اشک در چشمانش حلقه زده بود. مراسم پایان یافت. اسقف شروع به سخنرانی کرد. مردم از سخنرانی او بسیار لذت بردند.

ناگهان میان سخنرانی بود که درشکه ای قدیمی جلوی کلیسا ایستاد، در این درشکه خانم ها بایستی در آن کج بنشینند و کمربند را محکم ببندند. از این درشکه ها هنوز در شهر ما وجود داشت. درشکه در گوشه ای ایستاد، برای اینکه جلوی کلیسا خیلی شلوغ بود. خانمی سریع به درشکه چی چهار کپک نقره داد. وقتی که قیافه ناراحت درشکه چی را دید، به او گفت:

"بس نیست؟ (با صدایی ترحم انگیز گفت:) فقط همین را داشتم."
صفحات کتاب :
834
کنگره :
PG۳۳۶۰‭‬ ‭/ت۵‏‫‬‭ ۱۳۹۶
دیویی :
۸۹۱/۷۳۳
کتابشناسی ملی :
۴۸۹۳۶۳۹‬
شابک :
978-964-374-744-2
سال نشر :
1396

کتاب های مشابه جن زدگان