امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
110,000
نظر شما چیست؟
پدرم مردم را می ربود و آن ها رامی کشت. در یکی از کوچه های باریک بغل میدان برج، در یکی از کوچه های تنگ نه چندان دور از میدان، جلوی ماشین سفیدرنگی را گرفت و کارت شناسایی خواست... راننده ی ماشین می لرزید. ترسیده بود.

چگونه به آن نقطه رسیده بود؟ اشتباهی وارد آن کوچه ی تنگ شده بود؟ راه را گم کرده بود؟ خود ماشین او را آنجا کشانده بود؟ ترسیده بود.... یک چیزی شد که شلیک کردند... به ماشین شلیک کردند. باران می بارید. تمام آن روز، باران نم می زد و پدرم و دوستانش بارانی پوشیده بودند. شاید آن مرد، به خاطر باران راه را گم کرده بود. به خاطر برف پاکن خراب، و چندتا مرد بارانی پوش که از مخفیگاه بیرون آمده بودند، افراد داخل ماشین را به گلوله بستند...
کنگره :
‏‫‬‮‭PJA۴۸۵۶‭‬ ‭/‮الف‬۲‏‫‭‮الف‬۶۰۳۳ ۱۳۹۶
دیویی :
‏‫‬‮‭‬‭‬‭۸۹۲/۷۳۷
کتابشناسی ملی :
۴۸۱۰۳۰۷
شابک :
9786003263017
سال نشر :
1396
صفحات کتاب :
127

کتاب های مشابه اعترافات