امتیاز
5 / 5.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
175,000

نظر دیگران

نظر شما چیست؟
این داستان حنا یعقوب، همسرش هیلانه قسطنطین یعقوب و دخترشان بارباراست. ماجرای مصیبت های این خانواده ی کوچک بیروتی که دلیلش بخت بد و حضور مردی میان قد و گندم گون با موها و چشمانی سیاه در زمان و مکان اشتباه است.

هیلانه به خاطر سربازان و غریبان زیاد شهر از خروج زودهنگام هر روز او در آن دوران نگران می شد. جنگی داخلی در آن کوهِ سایه افکن بر بیروت رخ داد و بعد از درگیری ها و کشتارهایی که سه هفته به طول انجامید دروزیان مسیحیان را شکست دادند و بر جبل لبنان تسلط یافتند.
خبر کشتار چون مرضی مُسری دهان به دهان مردم به شهر دمشق رسید: مسلمانان با باروت به محله ی مسیحیان حمله کردند و آن را به آتش کشیدند. خون در مسیر مالروِ وسط کوچه ها جاری شد. آنان که جان سالم به در برده بودند، به بیروت کوچیدند. مثل گله چهارپای خلاص شده از دست گرگ، از میان سنگ ها و خارها سرازیر شدند. دیوارهای قدیمی شهر را احاطه کردند و سپس به درون شهر ریختند. از ساکنان شهر بیشتر بودند. وقتی هیلانه بچه های قدبلند نی اندامی را دید که نیمه عریان با استخوان های بیرون زده روی دیوار پشت خانه می پرند و به مرغدانی نزدیک می شوند، ترسید. سرش را که بیرون برد، فرار کردند.
شب هنگام که همسرش به خانه آمد، ماجرا را برایش تعریف کرد و او هم از محل دقیق پریدن شان پرسید. صبح بدون سبد تخم مرغ بیرون رفت. سنگ آورد و دیوار را بلندتر کرد. هیلانه هم در تعمیر آن، کمک حالش بود. در این میان، باربارا در آستانه، چهاردست وپا می رفت و با پروانه های رنگارنگ بازی می کرد. بوی بهار، به همراه نسیم، از باغ و بوستان به مشام می رسید اما امسال خوش بو نبود. هیلانه برای خرید نمک راهی بازار شد. کوچه های تنگ مسقف، میان کلیسا ی سیده نوریه و محله ی یهودیان را پر از خانواده های جنگ زده ای دید که سر بر بالین زمین نهاده بودند.
با ترس سعی می کرد جاپایی برای خود پیدا کند. پا که روی کیسه ای از کاه گذاشت دستی از زمین برآمد و مچ پایش را گرفت. پیش از آن که فرصت ترس پیدا کند، صورتی سفید و بسیار زیبا نمایان گردید و مشتی که به پایش بود، شل شد. دختری حدوداً 6 ساله که با انگشتان سفید و کوچکش چشمانش را می مالید، برخاست. صبح بخیر که گفت هیلانه از لحن صدایش فهمید که خیلی گرسنه است.


... هیاهو و لرزش زمین بیدارم کرد. من کجام؟ تو زندون هرزگوین یا قلعه بلگراد؟
بندهای آهنی نذاشت بلند شم. اما من گردنم رو دراز می کنم و ناخودآگاه مثل اون سال های دور، تو وطن دورم، نزدیکم داد بزنم: "تخم مرغ، تخم مرغ آب پز".
صدای دوییدن و داد و بیداد می شنوم، بعد صدای ضربه های ترسناکی بالای سرم -رو زمین- انگار حیوونای افسانه ای غول پیکری دارن می دون و زمین می خورن و می میرن.
صدای نعره ی وحشتناکی همه جا رو پر می کنه و بوی گوشت سوخته به دماغم می خوره. ترس مثل لبه ی تیز شمشیر ، مغزم رو پاره می کنه.عرق سردی مثل برف بدنم رو خیس می کنه...
صفحات کتاب :
216
کنگره :
‏‫PJA4856‭‬ ‭/‮الف‬2‏‫‬‭د4033 1395
دیویی :
892/737
کتابشناسی ملی :
3986790
شابک :
‭9789647640718
سال نشر :
1395

کتاب های مشابه دروزیان بلگراد