در یک روز زیبای بهاری پیپا تصمیم گرفت به ماهیگیری بره.اون آشپیز خوبی بود.
پیپا یک دوست خوب هم داشت.اون یک گربه پشمالو بود.
اونا به رودخونه رسیدن، بعد از چند ساعت بالاخره تونستن یه ماهی طلایی بزرگ بگیرن اما وقتی می خواستن به خونه برگردن ناگهان صدای شنیدن…