0.0از 0

قصه های شیرین جهان با شخصیت های دختر

رایگان
خرید
    • معرفی کتاب
    • مشخصات کتاب
    یک روز، ناگهان بیوتی دلش به شور افتاد. انگار کسی به او می گفت که پدرت بیمار است. بیوتی ناراحت و غمگین شد و هیولا علت ناراحتی او را پرسید. بیوتی گفت: «دلم برای پدرم تنگ شده است.»
    هیولا گفت: «می توانی اسب مرا برداری و به خانه ات بروی و پدرت را ببینی. بیوتی با خوشحالی به طرف خانه شان به راه افتاد.