کتاب داستان زندگی من، اثر چارلی چاپلین و با ترجمهی غلامحسین صالحیار؛ علاوه بر آشنایی با شرح احوال چارلی چاپلین در دورههای مختلف زندگی او، با دیدگاههای این هنرمند بیهمتا دربارهی هنر، سینما، تئاتر، بازیگری، بازیگران، نویسندگان و شاعران آشنا و از جهاننگری او دربارهی جنگ و صلح، فقر و ثروت، تحدید سلاحهای هستهای و فلسفهی زندگی آگاهی مییابیم.
چارلی چاپلین! چه نام پرشکوهی. در قرنی که به سر میبریم هیچ انسانی از او محبوبتر نبوده است. هیچکس چون او نتوانسته است به عمق عواطف و احساسات بشر چند نسل اخیر دست بیاندازد. نام چارلی چاپلین (Charles Chaplin) بیش از نیم قرن است دلهای ما را از غم و شادی، دو احساس شناخته و متمایز انسانی، مالامال میکند.
یک هفته از رفتن مادرم گذشته بود، و من در این مدت زندگی ناپایدار مخاطرهآمیزی داشتم که نه از آن لذتی میبردم و نه بر آن تأسف میخوردم. نگرانی عمده من از خانم صاحبخانه بود، چه اگر «سیدنی» باز نمیگشت، دیر یا زود به مقامات بخش گزارش میداد و مرا دوباره به مدرسه «هانول» که مخصوص اطفال یتیم و بیسرپرست بود میفرستادند، از اینرو من از روبهرو شدن با او اجتناب میکردم و حتی گاه شبها نیز بیرون از خانه میخوابیدم.
در این مدت با دو نفر چوببر که در محوطهای پشت «کنینگتونرود» کار میکردند آشنا شدم: مردانی متروک به نظر میرسیدند که در کارگاه مسقف و تاریک خود به سختی کار میکردند، با صدایی بم و به آرامی سخن میگفتند، و تمام روز را به بریدن و تکه تکه کردن قطعات چوب میگذراند و با چوبها، بغلها و دستههایی که هر یک نیم پنی به فروش میرفت میساختند. ابتدا به در کارگاهشان که همیشه باز بود میآویختم و آنها را تماشا میکردم. به قدری با سرعت و مهارت چوبها را قطعه قطعه میکردند که این کار توجه مرا جلب کرد و به نظرم بسیار جذاب آمد. دیری نگذشت که به آنها پیوستم. چوببرها الوارهایی را که برای تکهتکه کردن و بریدن انتخاب میکردند، از کنتراتچیهایی که کارشان خراب کردن ساختمانهای قدیمی بود میخریدند و سپس آن را با گاری به کارگاه میآوردند و روی هم توده میکردند، این کار یک روز وقت آنها را میگرفت.
سپس یک روز نیز آنها را اره میکردند و روز سوم را به قطعه قطعه کردن آن با تبر تخصیص میدادند. روزهای جمعه و شنبه مخصوص فروش چوبها به کسانی بود که برای بخاری منزل یا روشن کردن آتش به آن احتیاج داشتند. اما مسأله فروش برای من جالب توجه نبود و بیشتر به کار دسته جمعی که آنها کنار یکدیگر در کارگاه میکردند علاقمند بودم. آنها مردانی ساکت و مهربان بودند که اندکی کمتر از چهل سال از سنشان میگذشت، اما قیافه و حرکاتشان خیلی مسنتر نشان میداد.
ارباب (یکی از آنها که ما او را به این نام صدا میکردیم) مانند اشخاصی که مرض قند میگیرند نوک دماغ قرمز رنگی داشت و در لثه بالایش به جز یک ریشه کرم خورده دندان دیگری یافت نمیشد. معذلک صورتش گیرایی نجیبانهای داشت. لبخند او بسیار مضحک بود و هر وقت تبسم میکرد آن یک ریشه دندان کرم خورده به طرزی غریب به چشم میخورد.