کتاب «داستانهای روبهرو» نوشتهٔ مظفر سالاری در انتشارات کتابستان معرفت چاپ شده است. در این مجموعه، در قالب حکایتها و داستانهای کوتاه، با سیره (اخلاق عملی و روش برخورد) پیشوایان دینی آشنا میشویم.
«داستانهای روبهرو» ماجراهایی جذاب از مقاطع تاریخی مختلف است. یک سر این ماجراها در تاریخ اسلام است و سر دیگر آن در زندگی همین روزها. این کتاب تکرار تاریخ را با زبانی جذاب و گیرا و در دل داستان به تصویر میکشد؛ اتفاقاتی از یک جنس و آدمهایی در موقعیتهای یکسان. گاهی شبیه هم انتخاب میکنند و گاهی کاملا بر عکس و مخالف. مظفر سالاری در این کتاب با ظرفیت دراماتیک داستان نشان میدهد که این خود انسان است که با انتخابهایش سعادت یا شقاوت را برای زندگی اش رقم میزند.
با نیم ساعت تأخیر آمد. در را که باز کردم از دیدنش جا خوردم. سر و وضعش چنگی به دل نمیزد. زیرِ کت، پیراهنی اتو نخورده پوشیده بود. پنجهای خیس، میان موهایش کشیده بود. معلوم بود مدتهاست کفشش واکس نخورده. از کنارم که گذشت و پا در خانه گذاشت، بوی عرقش به دماغم خورد. لبخند که زد و دندانهای زردش را به نمایش گذاشت با خودم گفتم: «نه، چنین کسی برای شراکت با من مناسب نیست.»
آینه نبود. پیامبر در ظرف آبی نگاه کرد. موی سر و صورتش را شانه زد و مرتب کرد. مردی در زده بود و میخواست او را ببیند. همسرش گفت: «حالا که آینه نیست، چرا خود را به زحمت میاندازی؟»؛ در حالی که به سمت در میرفت، گفت: «خدا دوست دارد هنگامی که مؤمن به دیدار برادرش میرود، خود را برای دیدار او آماده و آراسته کند.»