بود نبود، بودگار بود؛ زمین نبود، شدیار بود؛ قصه گویی بود خاوری نام و قصه های ناگفته ی بسیار؛ و این سال های جنگ و ننگ که قصه گفتن و قصه نوشتن بی ارزش می نمود؛ مگر محمدجواد خاوری در چنین روزگاری دست به قلم برد و در کنار نوشتن داستان به پژوهش و گردآوری فرهنگ عامیانه ی مردمش کمر همت بست.
بی شک کارهای پژوهشی محمد جواد خاوری و جمع آوری و تدوین ادبیات عامیانه ی افغانستان از معدود آثار قابل توجه چند دهه ی اخیر در کشور ما است. و حتی داستان هایش نیز که افسانه هایی مدرن است، ریشه در فرهنگ مردمش دارد.
... هر دو رفتند و رفتند تا به یک بیابان بی سر و پایی رسیدند که «آواز خر به خدا نمی رسید». از بخت و اقبال آن ها، زن درد زایمان گرفت.
مرد دستش از همه جا کوتاه، رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا! در این بیابان برهوت، با این زن یافتنی چه کار کنم؟» زن آه می کشید و از درد به خود می پیچید.
مرد گیج شده بود و عقلش به جایی قد نمی داد. زنش دایه می خواست و بعد از یافتن، غذا می خواست؛ اما در آن بیابان جز خاک چیز دیگری پیدا نمی شد.
مرد دید هر چه معطل کند، فایده ای ندارد. ناگزیر زنش را به امان خدا رها کرد و به امید این که به آبادی برسد، یک جانب بیابان را در پیش گرفت و رفت...
کنگره :
PIR8947 /خ2پ5 1388