کتاب دل اندروا نوشته ام البنین ماهر شامل 8 داستان با گویش افغانی است. اولین چیزی که در این کتاب نظر شما را به خود جلب می کند اصطلاحات اصطلاحات و اسامی فارسی اصیل است که سالیانیست که از گویش رسمی ایرانیان رخت بربسته است. حتی قبل از اینکه جذب داستان کتاب بشوید، این کلمات هستند که خودنمایی می کنند و خواننده را برگه هایی از تاریخ می گردانند. ناگفته نماند که گویش افغان ها هم مانند همه جای دنیا از دستبرد زبان انگلیسی در امان نمانده و در این نوشتار هم دیده می شوند.
1- بخارها اشک میشوند و میریزند 2- لطف رضا 3- منفی هیجده نزدیک قطب 4- صفر چرخی 5- بیَرَقِی ایستاده در کنار دیوار 6- ستاره افغان 7- بیا که بریم به مزار ملا محمّدجان 8- دل اندروا
بالأخره تاکسی زردرنگی ایستاده میشود، تا من و مادر را سوار کند. دوست دارم نیمرخ مادر را از زیر روبند شطرنجی چادریاش ببینم، چراییاش را نمیدانم. فقط دوست دارم. نگاهی به او میاندازم، امّا به جایش دیوارهای مچاله شده، سوراخهایی از مَرمِی که به اندازه یکدانه هلو هستند، پیش چشمانم به حرکت درمیآیند. به رادیوی مُوتَر گوش میدهم که نامیزان است، همانند مویِ سر راننده. حس میکنم سکوت مادر و خیره شدنش به بیرون، فقط بهانهای است برای فرار از گیر چُرتهایِ رنگارنگ. نگاهم مینشیند پشت شیشه، به امید پیدا کردن نقطهای که مادرم به آن خیره شده است. ولی صدای راننده مثل آب یخ کل چُرتها را به همراه گذشت زمان از سرمان میپَرانَد.
هَمشیرَه رسیدیم. مادر پَیسه تاکسی را میدهد. و دوگَشتَه در سکوت راه میافتیم، تا به ایستگاهی که چند قدم با آن فاصله داریم، برسیم