اون دور دورا میون یه جنگل بزرگ و پر از درخت یه کلبه ی کوچیک بود که مادری با دو دختر کوچیکش اونجا زندگی می کردند. خونه ی اونا خیلی کوچیک اما باصفا بود.
تو حیاط خونه یه باغچه ی قشنگ بود که توی اون دو تا بوته ی گل رز وجود داشت یکی سرخ و اون یکی سفید مادر گل های رز تو باغچه رو خیلی دوست داشت و با دقت ازشون نگه داری می کرد بخاطر همین وقتی دخترهاش بدنیا اومدن اسم اولی رو گذاشت سفید برفی و اسم دومی رو هم گذاشت گل قرمزی سال ها گذشت تا اینکه دخترها بزرگ شدن.
تو یه روز سرد زمستون که دخترها با مادرشون دور هم نشسته بودن شندین که کسی در کلبه رو می زنه…
نظر دیگران //= $contentName ?>
خیلی خوبه من دوست دارم...