کتاب لاله ها و سنگ ها: داستان هایی از زندگی بانوان شهید" کوششی است برای به تصویر کشیدن گوشه ای از دریای بی پایان مهر، عطوفت و پاکی انسان هایی که با نثار گوهر وجود خود، درخت آزادی و آبادی این سرزمین را سرسبز نگاه داشتند. کسانی که در پیشگاه خداوند مأجور و در میان خلق خدا مهجورند. زندگی سراسر از پاکی آنان می تواند سرمشقی نیکو برای هر انسان آزاده و به ویژه زنان و دختران پاک سیرت در دنیای پر از رنگ و نیرنگ امروز باشد.
شهیدانی که نامشان اوراق این کتاب را مزیّن کرده از بین ده ها بانوی شهید خراسان انتخاب شده اند. خواست قلبی من آن بود که درباره ی همه ی شهیدانی که اطّلاعاتی از آنان در اختیارم گذاشته شده بود، بنویسم، امّا از سویی خاطرات گفته شده ی خانواده های برخی از آنان بسیار اندک بود و در قالب داستان نمی گنجید و از سوی دیگر عروج آسمانی بسیاری از آنان شبیه به یکدیگر بود.
به همین دلیل در انتخاب زندگی قهرمانان این کتاب، چگونگی پرواز آنان به سوی عرش در نظر گرفته شد تا هر کدام به عنوان پیشرو، معرّف قافله ی عاشورایی خود باشند.
صدای پیرمرد از کوچه به گوش میرسید: «پرتقال، پرتقال بم، بمیه بدو. شیرین و آبداره پرتقال». فاطمه نگاهی به فخری کرد. برق شیطنت در چهرۀ کودکانۀ هر دو درخشید. با آنکه قول داده بودند از خانه خارج نمیشوند و شش دانگ حواسشان به زهرا خواهد بود، امّا خواب او آنقدر عمیق به نظر میرسید که هر دو همزمان تصمیم گرفتند به کوچه بدوند.
قبل از خروج از خانه، فاطمه چفت آهنی پایین در را برگرداند تا در بسته نشود. در کوچه چند نفر از خانمهای همسایه مشغول انداز ورانداز پرتقالها بودند. پیرمرد همچنان که قسم و آیه میخورد تا زنها بپذیرند بارش شیرین است با دستهایش که به نظر نمیرسید خیلی تمیز است یکی از پرتقالها را برداشت و آن را نصف کرد.
خانم احمدی همانطور که میوهها را در نایلون میریخت، آن را از دست دراز شده پیرمرد گرفت، یک پر جدا کرد و در دهان گذاشت و در حالی که سری به نشانۀ تأیید تکان میداد، بقیهاش را به خانمهای همسایه داد و گفت: «راست میگه. این دفعه پرتقالش میخوش نیست. شیرینه شیرینه»!