این کتاب که در پانزده بخش کوتاه و پیوسته نوشته شده، جزو صد اثر برتر ادبیات کودک و نوجوان در قرن بیستم است، نویسندگان این کتاب برای اثر بخشی بیشتر این داستان با رفتن به مکانی که قرار است فضای داستان در آن شکل بگیرد، سعی کرده اند تا با رصد دقیق مکان ها تصویری ملموس و دست یافتی را برای مخاطب ایجاد کنند.
ماجرای کتاب، داستان بلوغ و گذار به دوران بزرگسالی است تا قهرمان داستان برای همیشه با بهشت کودکی اش خداحافظی کند. «مری کال» که همراه با پدر و خواهر و برادرهایش در کلبه کوهستانی زندگی میکند با پدرش در هنگام مرگ عهد میبندد که بی سر و صدا و شب هنگام او را به خاک بسپارد و مرگ او را پنهان کند و مانع از ازدواج خواهر بزرگ ترش با همسایه ثروتمندشان شود.
در ادامه کوشش دختر برای دور کردن «کایزر» همسایه ثروتمندشان که پدر به او مقروض بوده و جلوگیری از ازدواج او با خواهرش «دولا» را شاهد هستیم. سرانجام مری کال که برای نجات خانواده نگران است با ازدواج خواهرش با کایزر موافقت کرده و عهد پدر را زیر پا می گذارد تا اندکی اوضاع زندگی و خانواده بهبود یابد.
مرد همسایه نیز ملک و ماشینش را به خانواده وی سپرده و خانه مسکونی آن ها را به خودشان واگذار می کند، تا اینکه پای خواهر کایزر به ماجرا باز می شود. وی امضای برادر در بخشیدن ملک و املاک را بی اعتبار می داند و ...
مواجهه با چهره عریان طبیعت و طنز پنهانی که در سراسر کتاب موج می زند، از کتاب «آن جا که زنبق ها می شکفند» اثری خواندنی و جذاب ساخته است؛ طنزی که در زوایای پنهان خود با رویاهای کودکانه درهم آمیخته می شود و به دلیل جذابیت هایی که برای این گروه سنی دارد، سبب ارتباط گیری بیشتر با آنان می شود.
مدتها پیش، در زمانی تقریباً فراموششده، مسافری پیاده گذرش به کوههای این ناحیه افتاد. در درهی ما، تریال، سرگردان بود. خاکآلود و خسته و صمیمی برای استراحتی کوتاه به در خانهی ما آمد. دِولا برایش از چشمهمان کاسهای آب تازه آورد. از نوشیدن آبِ به آن سردی دندانهایش کلیج شد.
پرسیدم: «از کجا میآیی؟ کجا بودهای؟»
نخست، دست خاکیاش را به سمت شرق دراز کرد و گفت: «شوگربوی» سپس به سمت اُلدجاشوا، که در جهت غرب ماست، اشاره کرد و گفت: «درست آنجا!»
ـ چرا آنجا رفته بودی؟
ـ به یاد گذشتهها!
دولا فکر کرد که جواب مسخرهای داده است. خندید و به حیاط رفت و پشت بوتهی گل صدتومانی مخفی شد و از میان گلها به دقت به ما نگاه کرد.
گفتم: «به او کاری نداشته باش! کلهاش خوب کار نمیکند. چرا گفتی به یاد گذشتهها در شوگربوی و الدجاشوا بودی؟ جواب درستی ندادی، همینطور است؟»
مسافر پاسخ داد: «من درست جواب دادم.»
گفتم: «حالا همهجا زیباست، زیرا همهچیز تازه شکوفه کرده است: گلهای سوسن و ازگیل، گلهای بنفشه و همهی زیباییهای بهاری اما ما از زمستان سختی گذر کردهایم. عمق برف در این درّه به شش پا و به هنگام کولاک به ده پا میرسید. همهچیز یخ زده بود. ما باور نمیکردیم برفها آب شوند. من و رمی حتی نمیتوانستیم به مدرسه برویم.»
مسافر پرسید: «رمی کیست؟»