مجموعهی برج تاریک به این صورت آغاز میشود که رولند اهل گیلیاد، آخرین هفتتیرکشِ شریفِ دنیایی خسته و بهگونهای شگرف، تغییر یافته در جهت منفی، در پی جادوگری سیاهپوش است. مدتهاست که رولند بهدنبال والتِر است. در قسمت اولِ این مجموعه، او سرانجام به والتر میرسد. هرچند ماجرای این داستان– خواهران کوچک ایلوریا- زمانی اتفاق میافتد که رولند هنوز در پی یافتن رد و اثری از والتر است... روزی از روزها داشتم با یکی از دوستانم صحبت میکردم، او در بین حرفهایش به این نکته اشاره کرد که پدربزرگش اعتقاد داشته - کاملاً ایمان داشته، ایمانی راسخ – که با چشمهای خودش شیطان را در جنگل دیده، سالها پیش، اوایل قرن بیستم میلادی. پدربزرگ دوستم گفته بود، شیطان قدمزنان از داخل جنگل بیرون آمده، و درست مثل آدمی معمولی شروع کرده بوده به صحبت کردن با او. پدربزرگ که خودش را از تکوتا نینداخته و خم به ابرو نیاورده بوده، متوجه میشود، مردی که از جنگل بیرون آمده، جفتی چشم سرخِ درخشان و شعلهور دارد، و بویی شبیه بوی گوگرد نیز ازش بهمشام میرسیده. پدربزرگ دوستم خودش را متقاعد میکند که اگر شیطان بو ببرد که پدر بزرگ حقیقت را فهمیده، و از قضیهی شیطان بودنِ او آگاه شده، درجا میکشدش، بنابراین تصمیم میگیرد، وانمود کند که اوضاعْ روبهراه است و متوجه هیچچیزی نشده، و به اینصورت خیلی عادی مدتی با شیطان حرف میزند، تا اینکه بالاخره میتواند، فلنگ را ببندد و برود. برای نوشتن داستان مرد کتشلوارمشکی از خاطرهی دوستم الهام گرفتم... استیون کینگ...
کنگره :
PS3566 /ی85خ9 1386
شابک :
9789642837533