«عزیزم...» به من می گه عزیزم...«عزیزم، زمانی که برگردی، من در دوست ها خواهم بود، خیلی دور...نه، آن قدرها که فکر می کنی، عصبانی و ناراحت نیستم.به خاطر آنکه کلکسیون پدربزرگم را که هزاران تمبر داشت توی جوب ریختی، به خاطر آنکه درطول پنج سال با هم بودنمان، به فاصله ی یک سال دوبار به من سیلی زدی، به خاطر اینکه صندوق صدف کاری شده مان را با محتویاتش در بازی پوکر باختی، به خاطر اینکه با من در طول این پنج سال و نیم، پنج بار و نیم هم مثل آدم حرف نزدی...
کنگره :
PL314/ب26پ4 1391