از پیچ کوچه که گذشت سرعت قدمهایش را بیشتر کرد، پنج دقیقه دیر کرده بود.همینطور که تند راه می رفت فکر ها و ایده ها با سرعت بیشتری به ذهنش هجوم می اوردند و در مغزش شکل می گرفتند.
تابستان ها که می شد دیگر درس و امتحانی در کار نبود، فقط می بایست سهمیه کارهای روزانه اش را انجام بدهد تا با خاطرجمعی از خانه بیرون بیاید و به فعالیت های دلخواهش برسد...